مقدمه:
مجموعه زندگی ویولت از خودش به علاوه خودش تشکیل می شد. البته دوستانش تقریبا بهترین آدمهای دنیا بودند ولی ویولت هرگز ذهنش به اینکه باید با آنها چه کند مشغول نبود. این روزها که تعطیلات بود ویولت برعکس کمتر می خوابید و کمتر می خورد و بیشتر وقتش را به علافی در خیابانها می گذراند . زندگی اش به طرز شگفت انگیزی فاجعه بار بود چون مثلا همیشه حواسش پرت بود و چیز میزهایش جا می ماندند و باید ازمنزل زنگ می زند و اموالش را ردگیری می کرد.
امروز داشت فکر می کرد که یکی از فجایع زندگی اش این است که هنوز نمی داند با ادمها چه کند.خیلی ها در زندگی اش می امدند و می رفتند. معمولا یادش نمی ماند ولی بعضی هایشان
گناه داشتندو تقصیر خودشان بود یا نبود ولی به هر حال در ادامه ماجرا تاثیری نمی گذاشت چون نمی دانستند چه کنندو همیشه منتظر معجزه یا کمک دیگران بودند. به عقیده ویولت خدا واقعا کاره ای نبود همه کاره خود آدمها بودند چون خدا یک بار این پتنت آدم را زده بود و رفته بود پی کارش والبته مدارات کنترلی و سنکرون و بقیه تشکیلات با بهینه ترین طراحی ممکن. مازول و پگی که رفته بودند کلیسا دین را NA زده بودند که کار خوبی بود چوت واقعا applicable نبوده اینطوری شده بود که مازیار به جای impedement تکرار کرده بود implementation و به جای solely گفته بود slowley و رضا انجا دستهایش را به میز گرفته بود و با میز مرتعش می شد که نهایتا مجبور شده بود دست به سینه بنشید تا ارتعاشات کمتر به چشم بیاید
در ادامه :
خدا را سپاس می گویم که اینجا هستم کریسمس را جشن گرفتیم و با بهترین دوستان لحضات فراموش نشدنی داشتیم و از خدا می خواهم همه ماو انهایی که ما ازصمیم قلب دوستشان داریم ( یا نداریم) را از لطف و راهنمایی و الهامات خودبهره مند سازد که روزی بیاید که ما هم از مسیح نشانه ای در وجود خود داشته باشیم.
آمین