تو برفزار ماراتون بوده وای عکسهای ونوس که تو ماراتون شرکت کرده بود پر از هیجان زندگی بود. بیشترازین حرفی برای گفتن ندارم. یکی دوتا ایمیل زدم به دوست قدیمی. بدون جواب موند. نتیجه ای نگرفتم چون کم صحبته و ایمیلهای منم بیشتر حالت داستان وار داره. احساس می کردم در پاره ای زمانها ایمیلها واخبار جزء وظایفم تعریف شده نه به عنوان لطف. خیلی چیزها کم کم جزء وظایف ما تعریف می شه وقتی رواابط از تعارف بیرون میاد. هرچند که با هرکسی اصلا نمیشه حرف زد. اوه اونم تو اشل ماها پس اگه ماها با کسی حرف می زنیم و داستان می بافیم طرف حتما ادم حسابیه لابد.یاد کتابهای الکترونیکی افتادم. عالین عالی. بیشتر از هرچیز الکترونیکی دیگه پربارو پر معنان سبک هستن و جذاب.
چمدونم هنوز برعرصه حال پخشه.
ازاون دوست سابقم خیلی وقته خبر ندارم. خدا خودش بخیر کنه. یه زمانی یه دنیای بزرگ بود اون بود من بودم خدا بود. بعد دنیا هامون تنگ شد تنگ شد هی ادمها اومدن فاصلمونو پر کردن هی همه چی فرق کرد. دوستم مریض شد من پریدم ازونجا پایین. خودکشی کردم افتادم وسط ابرا. جام خوبه بهش می گن ابرزار ولی اونا موندن همونجا بیشه زار زیبا .......دوستم فقط وفقط براش نگران می شم.
اشکم درمیاد چقدر همه چیز غم انگیزه.
نمی دونم دوروورم چی می گذره مگه مهمه؟ الان کارندارم و پول ندارم و فقط و فقط می خوام با دوستهای خوبم بگردم. به قدرکافی دچارپوچی هستم ادمهای الکی پلکی فقط حوصلمو سر می برن.
بقیش مهم نیست مهم اینه که بتونیم به بقای خودمون ادامه بدیم. بقای روحانی و جسمانی.
درفضای نامتناهی....
به پدرم میگویم: برای مان معلم جدید آمده.
- توی خیابان دیدمش.
- هیچی یادمان نمی دهد. به نظرم حتی نمی داند بهمان چه بگوید. حتی بلد نیست دست کم یک خورده سر کلاس خودش را بگیرد.
- پس لابد پیستون دارد....
تا حالا فکر میکردم فقط ماشین های بخار پیستون دارند...خرمنکوب یکهو از حرکت وامی ایستد. تسمه ی سنگین انتقال بالا می جهد و با صدای خشکی می افتد زمین. ماشین از کار می افتد. آدم ها به هم نگاه میکنند. مکانیسین کفری میشود و فحش میدهد.
- پیستون! پیستون شکسته. تعمیرش حالا حالاها کار دارد.
بله این را می دانستم. اما آخر آدم ها چه جوری می توانند پیستون داشته باشند؟
- بابا پیستون داشتن یعنی چی؟
-یعنی داشتن قوم و خویش و کس و کار در اورشلیم پسرجان!
-حالا حالیم شد.
-آره داشتن کس و کاری آن بالابالاها. اگر آدم تو مقامات بالا کس و کاری داشته باشد دیگر نه به هوش و ذکاوت احتیاج دارد نه به سواد و معلومات. تو جلوی آن قوم و خویش ها دولا و راست می شوی و کرنش می کنی و برای شان سرسوغات و چشم روشنی می بری آن ها هم لیاقتت را تصدیق می کنند. پیش مقامات بالا توصیه ات می کنند. آن وقت تو می شوی کارمند دولت و ماه به ماه از بیت المال حق البوق می گیری.
-پس به این حساب ایلی یسکو هم پیستون دارد؟ تو اورشلیم قوم و خویش دارد؟
-ناچار باید قبول کرد که این جور است. اگر نه یک همچو آدم بیکاره ی پفیوزی باید از گشنگی سقط می شد. این جور پیداست که یک تکه استخوان انداخته اند جلوش که بهش دندان بزند ... آره طفلک بی نوای من! تو ممکن است همه ی معرفت و سواد دنیا را چپانده باشی تو کله ات اما اگر با یکی از مقدسین اورشلیم قوم و خویشی نداشته باشی حسابت با کرام الکاتبین است. باید با خیال راحت بخوابی دست و پایت را دراز کنی رو به قبله چون که هیچ کس بت نمی گوید خرت به چند! این که هیچ، حتی سلامت را هم جواب نمی دهند. از گشنگی جانت از ماتحتت می آید بیرون. تازه اگر نمردی و زنده ماندی هم راه پس و پیشت بسته است و از هیچ طرف به هیچ جا نمیرسی...!
▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
پابرهنه ها / زاهاریا استانکو / مترجم: احمد شاملو