شماها نمی دونین اینجا چقدر خالیه. من ناهار می خوام بخورم هیچکس نیست. امروز گفتم راه می افتم تو دپارتمان هرکیو دیدم مخشو می زنم بیاد با من بوفه ناهار. هیچکس رو ندیدم. تا اینکه مهسا اومد رو خط. مهسا که اصلا هم دپارتمان من نیست. اونموقع با هم رفتیم. دیروزو بگو راه افتادم تو محوطه هیچکس نبود هی رفتم رفتم رفتم تا اینکه دوتا دختر از دور دیدم یکیشون به اسم صدام زد. از بچه های تازه ورودی بودند. سلام احوالپرسی کردیم با یکیشون یه بخشی رو از تو کمپس راه رفتم که تا حالا نرفته بودم خیلی قشنگ بود. کلی هم ازم تشکر کرد که همراهیش کردم. بعد برگشتم آفیس. هم دپارتمانیهای من بعضی وقتها تو دلم بدوبیراه می گم بهشون. بعد که می بینم اونا هم همچین خوشبختی نیستند. منتها اندازه من شیطون نیستند و دوربرشونم شلوغه واسه همین مقاومترن. منم باید بشینم سرکارم.
گفتی خالی یاد اهنگ خالی افتادم
من
خالی از عاطف و خشم
خالی از خویشی و غربت
گیج و مبهوت بین بودن و نبودن
عشق
اخرین همسفر من
مثل تو منو رها کرد
حالا دستات مونده و تنهایی من