من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

ادامه داستان از سرزمین آفتاب

من دوباره امروز دوشیفته مهمونی بودم. اولیش دوباره دوستای دبیرستان که بعضی هاشونو از همون موقع ندیدم و بعدی هم همکارای محل کارم. دومین جایی که دعوت داشتم دوستم گفت که صبح یکی دیگه از دوستای کانادایی مهمون بوده خونش. نگو دختره بیشه زاریه همشهریه منه! خیلی باحاله.می گه یه شهر پرتیه کلی خندیدم. دیگه آمارشو کامل از دوستم گرفتم. این دختره حرف و حدیث پشت سرش زیاد بود بیشه زار بیشتر از سمت همون دوستای ایرادگیرم چون شرایط خیلی خاصی داره. ولی واقعیت زندگیش بعد از اون همه شایعات برای من تکون دهنده بود. خلاصه من خیلی دوستای خوب و باحالی دارم. یعنی از هرچی تو زندگیم کم آوردم از این یکی کم نیاوردم شکر خدا. 

 

 

(پ.ن آرایش که سهله اینجا یه خبراوکاراییه که ما بیشه زاریهای روستایی وحشت می کنیم. منتها خوب اصلا به ما چه ربطی داره. اگر اونا متجددن ما بهتریم.) 

 

خدایا مارو به این دنیا برنگردان و ما ساده های روستایی رادرهمان بیشه زار درپناه خودت نگهدار. 

آمین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد