خواهر مهسا با شوهرش عبدی از ادمونتون اومده بودند. من و لیلا که 45 دقیقه دیرتر هم رفتیم مهسا و خواهرش نبودند. لیلا از زمان ادمونتونش با اینها دوسته. نشستن با عبدی که خیلی بچه باحاله به صحبت. کیک درست کردم روش خامه همزده ریخته بودم. تجربه اول . ولی بردم. دیگه هی دلواپس بودم آب بشه تا مهسا اینا اومدند.
خوشم اومد اینا هرچی خواستند منو دست بندازن عبدی هی طرف منو می گرفت. ظاهرا طرز فکرش به من شبیه. مثلا می گفتند این کلا همیشه مسائل منفیو می بینه مثل چمدوناش هی گفت تا اتفاق افتاد. عبدی گفت منم به احتمالات خیلی فکر می کنم. بعدش من گفتم المانیا که نژاد خوشگلی نیستند بعد دوباره دست انداخته شدم که آره همه چیو جنرالایز می کنم و مثلا می گم ونکور غذا ارزون بوده. ولی بعد عبدی با اعداد و ارقام و توضیح دادن حرف منو تایید گفت. بعد گفت ببینین یه متوسطهایی وجود داره که قطعیت نداره ولی از روی اونا مثلا می گیم اهل کجا چه جورین.
وااااای یه مک بوک ایر هم داشت که یه ذره از آی پد بزرگتر بود. خداااا. خواهرشم خیلی خوب و خوشگل و سفید. کلا سفید بودن خیلی حسنه. خوشا به حال سفیدا.
شب فیلم نرفتم. دوستم می گفت آره فلانی بعد اینهمه درس خوندن چطور حاضره کار ترجمه بکنه. گفتم من که می خوام خونه دار بشم که برای همه وقت داشته باشم و دامپ نشم. چه اشکالی داره. فقط معلوم نیست خونه کی. مهسا می گه خودت می گی می خوام دامپ بشم. می گم آره ولی حس خوبی به آدم نمی ده قبول کن.
کلا یه عالمه حرفهای تازه زدیم و مثل همیشه آدمهای تازه و دوستای تازه پیدا کردم.
منو دامپ نکنین. من یه گیلاسم