من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

نصیحت نگیر

افتادم یا دوران دانشگاه. وقتی تهران بودم. یه دوست داشتم دختر خوبی بود ولی خیلی سنتی بود. می دونی من خیلی وقتها بهش فکر می کنم. باهاش دوست صمیمی بودم. هم کلاسیم بود. دختر گلی بود.  ولی سنتی بود!!! یه روزی میاد ادم تو زندگیش باید تصمیم بگیره چیه؟ کیه شخصیتش از چی تشکیل شده با کیا بزرگ شده. مامانش چی می گه. خوب من اونموقع این فکرا رو نمی کردم. ولی بعدها از جضور سنتی ها تو زندگیم وحشت زده می شدم. توی زندگی شخصیم و اینطوری شد که زندگی شخصیم موند برای خودم. 

یکی بود توی دانشگاه از بچه ها بود منو دوست داشت خیلی. به همه گفته بود. دوست سنتی ام می گفت نه نه محلش نذار. شایدم راست می گفت. نمی دونم. می گفت این برای تو بچه است نمی فهمه چنین چنان. چهارسال الکی ما رفتیم و اومدیم. به همین منوال. منم از یه طرف دوستش داشتم از طرفی می گفتم لابد این چیزا تبواه مال ماها نیست. جالا نمی دونم دیگه پسره الان کجاست وکی بالاخره درست می گفت. می ندازمش تقصیر زندگی. همین دوستم یکی دیگه از دوستامو شدیدا تشویق به ازدواج با خواستگارش کرد. دختره چندسال بعد از طرف جدا شد. اون سالها بدترین سالهای زندگیش شد. یکی از بچه ها داشت می رفت ایران زن بگیره دوستش بهش گفته باباجان هرچقدرمهریه خواست بده دیگه تو که جدا نمیشی. یارو بعد سه ماه از زنش جدا شد!!!


خلاصه اقاجان نصیحت از کسی نگیر. مردم واسه خودشون قانون زندگی درمیارن و به دیگران تحمیل می کنند. خداوند به ما لطف داشته که تا اینجا راهنماییمون کرده.


نصیحت شخصی از کسی نگیر. حرف خوب کلی زدن یاد بگیر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد