امروز یه نیم ساعت فکر کردم یه نیم ساعتم با یکی از استادا و بچه ها حرف زدم. بعد رفتم به استادم گفتم ببین بیا فوق لیسانسش کنیم. استادمم کلی جا خورد. گفتم اخه این چه وضعیته مندارم. این دکترا به چه دردمن می خوره؟ خیلی کمیته بیخودی دارم. ارشون خوشم نمیاد.
استاده گفت تو جدی نمی گی نه؟ خوب بنویس بره دیگه. گفتم بابا اینا هردوروز دارن واسه من مشکل می سازن. بیا من اینجا ترنسفرکنم بره. گفت خیلی خوب می ذاریم اینو اپشن اخر. شماها کهتو برفزارین یا می دونین یا نمی دونین ولی خیلی دپارتمان مزخرفیه. یعنی احساس من اینه. یا اینکه رشته من اونجا نیست یا واقعا من مال اونجا نیستم مثل بچه اردک زشت.
نتیجه این شد که نشستم نهج البلاغه به انگیسی خوندم. خداییش متنش قشنگه مقایسه کن با نوشته های پاول که همش شرروور نوشته. خیلی از نوشته اش معیوب بودن وعقده ای بودنش رو مجسم می کنه. چون جیمز برادر مسیح و پیتر و خیلی های دیگه زیاد باهاش خوب نبودن. اونم ول کرده رفته یه شهر دیگه یه کلیسا زده یه دین به اسم خودش تاسیس کرده. نمی دونم اگه پاول نبود سرنوشت مردم چی می شد. نمی دونم.