داشتم وب سایت یه خانوم ایرانی موفق رو می دیدم. ۴ سال یا ۵ سال از من بزرگتره و چهار سالم هست که استاده. تازه بعد از پست داک. یعنی همه مراحل تحصیلی رو بدون تاخیر پشت سر هم طی فرمودند. لیسانش شریف بقیش استفورد و پست داک هم کالیفرنیا اینستیتیو او تکنولوژی. نگاه کردم دیدم دست چپش هم حلقه است. قیافشم خوب و نازه. این مقالشم که دست منه درست و حسابی به نظر میاد. دختر خوشحالی هم هست. یک نفر در طول یک قرن ممکنه تو ایران اینجوری از کار دربیاد که اونم احتمالا جای خوبی نمی افته. یک نفر در یک قرن یا یک عصر!!
من با همه وجود به خاطر مواهبی که در زندگی بهش داده شده و ازشون خوب استفاده بهش احترام می ذارم.
فکر کن یه بچه داری میاد پیشت شکایت می کنه از درودیوار. خیلی هم مضحک شاید به نظر برسه. یاد خودم میفتم. مامان بابام بهم می خندیدن من عصبانی می شدم. حالا خودم دارم اینطوری می شم. من هنوز به سنی نیستم که برای کسی مادری کنم ولی می خوام مامان خوبی باشم. مغزم اصلا پوکیده.
من و مریم رفته بودیم تیم هورتونز ناهارمونو بخوریم. این برادرمون (همون که قبلا وصفشو گفته بودم) هم اومد. اومد رد شه من دیدمش (یعنی قبلش عمدا ندیدمش) وایستاد سلام کرد. بعد کلی با ناراحتی به من می گه می خوای بالاخره عید چیکارکنی؟ ببین من برنامه کلگری داشتم کنسل کردم برنامه وینیپگ داشتم کنسل کردم. اخه این چه وضعشه؟
من و مریم همینطوری بهت زده خندمونو قورت می دادیم. مخصوصا من. من خوشم میاد بامزه است. گفتم والا دو تا برنامه هستش دیگه یکیشو برو. می گه نه شما چیکار می کنین؟ گفتم ما شاید بریم ادمنتون!!! می گه منم با شما میام پس . می گم ما پنچ نفریم. می گه خوب ون می گیریم . مریم می گه بابا خونوادگیه
من همه چیو میس کردم تورنتو نمی دونم چهارشنبه سوری بلک کتز میاد عید اینطوریه فرداش اونطوریه. می گم خوب پاشو برو تورنتو!!! می گه نمی خوام مامان بابامو ببینم!!( اند بچه لوس) می گیم پاشو برو مامانتو نبین خوب. می گه نه بلیتش گرونه. کلا باهوش و حاضر جوابه. می گم اخه تو می گی می خوام برم کلاب که من برم وینیپگ نمی رم کلاب می رم مراسم ایرانیا! می گه من اومدم اینجا ایرانی نبینم !! (بدبختی داریمااااا ولی می خواد با ایرانیا بره کلاب) من دیگه وسطش می خندیدم چون مریمم داشت به من نگاه می کرد. این دختره کانادایی هم بهش گفته نمیام باهات مامانم نمیذاره!!!
گفتم خوب از مامان پریت *چه خبر (یکی از دخترای اینجاس از من کوچیکتره ولی عین خانوم جلسه ای برخورد می کنه) . ببین اون چیکار می کنه. می گه خبرشو ندارم نمی دونم. . خلاصه هیچی دیگه اخرش کلافه و دودر شد رفت بیچاره. ولی بعد با مریم یه کم بحث روز داشتیم بعدشم من کلی دلم براش سوخت که اینطوری تنها افتاده تو اینجا. طفلکی. من بیست و یکی دوسالم بود همش کلم تو کتاب بود. دورو برم هم کلی شلوغ پلوغ بود همیشه. خدا همه رو به راه راست هدایت بفرماید.
اسامی بعضا ساختگی است
نمی تونیم با ادمهای معمولی دوروبرمون ارتباط عمیق داشته باشیم. جرا یه عمر خودمونو گول می زنیم؟ چرا؟ اینقدر معیارهای دوستیمون گاهی وقتها کلیشه و خرکی می شه که باید نشست و بهش خندید. با هرکسی که راحت تری دوست باش. هیچکس برای هیچکس نمی تونه نسخه بپیچه. هیچکس هم نمی تونه تایپ یه نفررو تعیین و اون رو طبقه بندی بکنه.
(انتهای انشای من)
امشب و دیشب هم یه سری اتفاقات خنده دار افتاد یکیش اینکه من امروز با مهسا هفت و نیم قرار داشتم ولی هرچی منتظر شدم خبری نشد که نشد بعدش من و لیلا پیاده رفتیم تا تیم هورتونز و از اونجا با کافیهای تیم هورتونز و کلوچه رفتیم نشستیم یه کافی شاپ دنج و با کلاس. البته به یمن و برکت یکی دیگه از دوستای ماشین دارمون!!!!! این چیزا اصلا تو برنامه من و مهسا نبود. واسه همین وقتی ساعت هشت و ربع از خواب بیدارشده بود بی خیال نوشته بود ببخشید لالا بودم فارغ از کل ماجرا. بعد که من جواب نداده بودم با شک زده بود شماها رفتین؟؟؟ و بعد از دو دقیقه در اوج ناباوری و ناامیدی در یه تونل تاریک زده بود نه!!!!! بدجنسااااااااا..........
آخی دلم براش سوخت
خودش خودشو دودر کرد. دیشبم خودش خودبه خود از مهمونی دودرشد!!! خوشحال نیستم خندم می گیره. از بس که دنبالش گشتم اینور و اونور....