خبرخوش اینکه بنده امروز از جیم سرای دانشگاه بازدید نمودم. منتها چون من دانشجوی این دانشگاه نیستم باید برای جیم پول پرداخت کنم که نمی کنم. پس قرار گذاشتم که نرم. اما مریم قراره به هر ترتیبی هست منو ببره وامروزم بیچاره تک تک دستگاهها و سوراخ سنبه ها رو برای من توضیح داده.
موضوع اینه که اتوبوس کارتی شده و از لحظه ای که کارت می زنی یک ساعت برات حساب می کنه یعنی عملا هیچی و تازه بلیت هم گرون شده اینه که ما تصمیم داریم همه جا پیاده بریم.
حالا کی گوشش به این حرفا بدهکاره دوباره پس فردا روز از نو روزی از نو بکش و ببر از نو!!!!
الان یه ربع بیست دقیقه میشه که رسیدم خونه ساعت ۵ دقیقه پس از نیمه شبه .کجا تشریف
داشتم. سفر برفی.
امروز از روزهایی بود که ماجراجویی زندگیم کم شده بود این بود که با مهسا تصمیم گرفتیم پیاده تا والمارت بریم و همینکارم کردیم. ساعت هشت و ربع که از دپارتمان مهندسی ( به سرپرستی اینجانب) پیاده راه افتادیم و از جاده های دانشگاه عبور کرده به اتوبان رسیدیم و بعد اتو بان را بالا رفتیم و از کنار ریل قطار پایین آمدیم و به فروشگاه ارتش قدیمی رسیدیم. کلا بیست یا بیست وپنج دقیقه در هوای بسیار عالی پیاده رفتیم. بعد آن هم به والمارت رفته وبه میزان متنهابهی وقت تلف نمودیم که نصفش به گم شدن و پیدا شدنمان سپری شد بعد هم دوباره راه افتادیم و برگشتیم و یکی از جاده ها را هم اشتباهی رفتیم و کلی برف نوردی کردیم.
آخر سر هم از دانشکده کشاورزی سردرآوردیم و همانجا مهسا روی صندلی نشست و منم همه ات و اشغالهایم را ریختم بیرون که دنبال کلیدام بگردم. دقیقا عین ترمینالهای اتوبوسرانی. بعدش هم مهسا بطری گنده کچابش را درآورد و سرش را سوراخ کردو نشست هل هل با چیپسهایش به خوردن(بگذریم که چیپس من نصفه شده بود) . در همین احوالات یه عده رد شدن و احتمالا از مشاهده دوعقب افتاده که نصف شب باباروبندیل انجا نشسته ان و چیپسو کچاب می خورن و ان یکی بطری اب معدنی خانواده را عین قحطی زده ها سر می کشد و دوباره جیپس و کچاپ می خورد جیرت زده می شدند. شکلاتها هم باز شد. در اثنایی که من مهسا را تهدید می کردم که الان کلسترول خونش به هزار می رسد در باز شد و سپیده و محسن سررسیدند. پیاده قراربود برن تیم هورتونز با بچه ها. خلاصه این داستان ادامه دارد ولی ما تمام مسیر برگشت از دانشکده تا خانه را با مهسا یه ریزخندیدم و از بچه ها معذرت خواستیم که لختی مان زیاد شده بارمان سنگین است و نمی توانیم ترمز بگیریم چون اونها داشتن مدام با این و اون تلفنی قرار می ذاشتند.
خداوند برکات خودرا بر بیشه زار ارزانی نموده و لطافت هوا انسان را به وجد می اورد. باشد
که شکرگزار باشیم.
آمین
ویتنامیها آدمهای بسیاربسیار خوبین. وهمشونم خوش اندام هستن. مهمترین دلیلش اینه که به تعذیه شون خیلی اهمیت میدن. مثلا شکر اصلا نمی خورن. استاد من ناهار موز می خوره. حتی یکی بود ناهار گوجه فرنگی می خورد. غداهاشونم فوق العاده بدمزه است . من روزی که خونه استادم دعوت بودم بیشترین آبجوی عمرم رو خوردم. چون هیچی از گلوم نمی رفت پایین. استاد منو تحویل گرفت و یه لیوان فوتبالی اندازه یه پارچ برام ریخت. . تازه اون غذای اعیونی بود. من نهایتا ریبشو هم امتجان کردم با وجودیکه اولش گفتم نمی خورم. شبیه شیشلیک خودمون درست شده بود و من فکر کردم شاید خوشمزه باشه ولی چرب و بد بود. حتی شیرینیها با ذائقه ما جور در نمیومد. سوشی داشت حالمو بهم می زد. میگوهای باربیکیو شده و اون نودلهای برنجی ترکیبش داشت منو می کشت. استاد به من گفت سوشی رو بذار تو دهنت جراحیش نکن ولی من ترسیدم بالا بیارم.
اگه اجداد ما هم به فکرشون می رسید که از چیزای بدبو و بدمزه میشه غذا ساخت ما ها همه الان مانکن بودیم
حالا جالبیشم اینه که من صدجور غذا تو یخچالمه ولی کالباس می خورم نهایتا
یه قهوه دوبل شکروکرم یا نوشابه یا حتی آبمیوه در طی روز به شدت چاق می کنه. من نمی دونم واقعا چیکار کنم. تو ایران خیلی مواظب بودم. اینجا یه مدت عین خیالم نبود. تو خونم پراز بیسکوییت و شیرینیه. می گم اگه یه وقت مهمون اومد . حالا هی تصمیم می گیرم قهوه نخورم باز یه چیزی میشه میرم با دوستان تیم هورتونز. الان ناهار با بچه ها رو تحریم کردم.
کلا هر از گاهی یه چیزی تحریم میشه. دوستامو عوض می کنم. با دوستای جدید آشنا می شم. نمی دونم چرا آدم همیشه به یه تعداد مشخصی آدم باید بچسبه.(منظورم شماها نیستین دوستای غیر فابریک)
هرچی که میشه نوری به من می گه آها!!! یه ایمیل بزن به همه اعلام کن. من پارسال در یه اقدام روانی اینکارو کردم. ایمیل زدم به چندتا تا از بچه ها ازجمله نوری گفتم من این هفته خیلی گرفتارم بچه ها. اون بهش برخورده بود. آخه دم به دم گوشی من زنگ می زد. هی توضیح می دی دوباره یک ساعت دیگه زنگ می زنه. حالا من هر دفعه که یادم میاد می خندم.
حالا من به خدا روانی نیستم. ولی بعضی از آدمها با اینکه خیلی صمیمی ان مثل والدین آدم مدام می خوان برات دستورالعمل زندگی صادر کنن. اینو بپوش اینو بگو با این حرف بزن با اون نزن موهاتو باز بذار موهاتو خرگوشی ببند بلوز زرد نپوش لباس گل گلی بپوش کاپشنتو اتو بزن!!! درس نخون . درس بخون. چرا هرروز میری حموم. برو موهاتو کوتاه کن. ا چرا کوتاه کردی. چرا همه وقتتو با ما نیستی . چیکارداری. خیلی بدی. چرا شوهر نمی کنی. بیا زن فلانی شو. پس چرا دودرش کردی پسرخوبی بودکه . با فلانی رفتی سینما؟ چرا فلانی رو دعوت کردی؟
البته دلسوزم هستن خیلی ها .
من کاملا قبولشون دارم ولی اگه آدم بخواد خوش بگذرونه همیشه با والدینش خوش نمی گذرونه.
با وجود اینکه دیروز کلی دادو فریاد کردم تپش قلب گرفتم کولی گری و غربتی بازی درآوردم و شاکی شدم که چرا به من نگفتین ولی امروز خوشحالم که می بینم هما و بابک خیلی وقته یعنی چندماهه که با هم تو برفزار هستند. حالا دیگه هما تنها نیست. تابستون اونجا حتما برای بابک فصلی به یاد ماندنی خواهد بود.
گفتم تابستون دلم هواشو کرد بیشه زار توی تابستون عالی میشه مخصوصا وقتی که شنبه شبا تو پارک و خیابون قدم می زدیم. چندبارهم سیب چیدیم عالی بود. درختش مال خودمونه.
پ.ن این آهنگ جواده رو ونوس برای من فرستاد نه اینکه خدای نکرده مامانش آهنگ جواد پسند باشه چون مامانش براش می ذاشته و خوب حق مطلب رو ظاهرا ادا کرده اونم به صورت موزیکال. هه هه هه .