من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

معانی که دیگر به ذهن من متبادرنمی شوند

خوب من الان با شیلا و دیوید زندگی می کنم. دیوید  یه چیزی تو مایه  پیش دانشگاهی می ره.  

شیلا دیشب خونه نیومد. نمی دونم شایدکشیک داشت. یه ذره سخته ندونی همخونت برنامش چیه من خودمم خیلی اهل این نیستم که باهاشون بشینم چون ساعت نه می رن می خوابن.  

درمورد مسائل علمی فلسفی نظر خاصی ندارم. کلا فعلا بی نظرم. خونم بدنیست. پمپ بنزین همون مال سوپراستور می رم چون پتروکانادا هیچ تخفیف نمی ده کماکان انلاین خرید می کنم. تو مغازه به خودم عطر می پاشم. خطرخاصی نیست. برنامه هام باید جواب بدن. اون پسره که دوستم بودرو از پست قبلی ندیدم ولی در تماسیم. کلا من با همه به شکل خرکی و دوستانه در ارتباطم  چون تقریبا پشت سرهیچ چیزی به جزانسانیت لذت ومعنی فوق العاده ای نهفته نیست و این خیلی از ادمهای متریالیست به خود مغرور نظیر خودم رو دیوانه می کنه. از اینهمه بی تفاوتی و بی توجهی. 

چیزخاص دیگه ای نیست. در کانادا توالتهای بعضی دانشگاهها مشترک می شه در ایران برنامه جدایی کامل جنسیتی ارائه می شه. هرکدوم مزایا و معایب خودش رو داره. ما فهمیدیم که با ایران جور در نمیایم ولی مجبورم نیستیم بریم توالت مشترک چون غیرمشترک هم هست!  

هی هی هی زندگی ......

وقتی دیگر

تو این دوهفته هزاران اتفاق افتاد . خوب من وودی الن نیستم که هزارتا خط داستانی رو برای رسیدن به یک نتیجه واحد جمع کنم. فقط اینکه اون دوست قدیمی پریروز بهم ایمیل زد که ناراحته و من چرا قهرکردم. گفتش سرش شلوغ بوده اصلا بیشه زار نبوده یه هفته. بعدشم پیشنهاد کرده بود بریم مهمون اون کنسرت ببینیم. 

منم حوابشو دادم که سرمنم شلوغ بوده و چنین و چنان اصلاقهری در کارنیست لطف داشته به من. ازین جور صحبتها. حالا ما که از مردم طلب نداریم. دیشب پاشدم رفتم دیدمش. مهمونی. خوب بود. خندیدیم کلی. به کل ماجراهایی که پیش اومده بود بعدش. گفت به بچه ها بگو دعوت بیان اینجا!!! گفتم تروخدا منو توهیچ برنامه ای دیگه شامل نکن. خدا عوضت بده! 

بدبختی

استادم ایمیل تندی زده که بابت اون چندرغاز پولی که قبلا بهت داده بودم وکلی بیگاری ازت کشیدم باید تا اخر  پروژه کارکنی. خدایا منو از دست این نجات بده زودتر این درس کوفتی تموم بشه. عاجزم به بارگاهت. 

 

تشکر فراوان

ویو

شغل

من شغل مهندسی می خواهم!


امین

شایدوقتی دیگر...

امروز با اون دوستم که بخشی از داستانهای غم انگیز زندگیم بود خداحافظی کردم. دوباره یه برنامه ای رو که خودش پیشنهاد کرده بود پیچوند. گفت فردا. من گفتم عزیزم اگر ممکنه خودت از بچه ها عذرخواهی کن. من خجالت می کشم. اونم همینکارو کرد به این مضمون : کار پیش اومده باشه یه وقت دیگه. یه سری چیزای کوچیکی قبلا واسش گرفته بودم گفتم شب میارم دم خونه بهت می دم. گفت باشه (همیشه می گه باشه) بعد این دوستام باهاش تماس گرفتن به من گفتن برنامه باشه فردا. من گفتم شرمنده من فردا کاردارم. هدیه ها بین دوستهای دیگم تقسیم شدن. بعدشم یه تکست زدم مشابه به این مضمون فلانی جون من امشب مزاحمت نمی شم. باشه یه موقعی که سرمون خلوت بود. شاید وقتی دیگر....

جوابش این بود : باشه! 


نمی خوام بگم چقدر تو زندگی خودم قصوروکوتاهی بوده. چون این فقط یک داستان بود که نتیجه ای در برنداشت. یک داستان کوتاه....