برای یکی از دوستان ایرانم که تازه تو فیس بوک منو پیدا کرده یه مشت چرند نوشتم از جمله:
یه پسر یه ساله دارم به اسم الایجا (Elijah) به خاطر همین خیلی مشغولم و زمان فراغت زیادی ندارم. بعدا دیدم زمانهاش به هم نمی خوره که من کی ازدواج کردم و کی بچه داشتم. یه مشت خرعبلات دیگه هم باعث شد که فعلا راحت باشم و کاری به کارم نداشته باشن
پسره از برو بچه های نزدیک مافیاست ولی رئیس انجمنه. چنان با تحکم گفت الکل هم تعطیله تو مراسم که من گفتم بابا ایول. حالا ببین که الکلی هاش نیم ساعت به نیم ساعت از محل غایب می شن. یه چیزه دیگه هم هست که سالونی که مدنظر اونهاست بعیده اصلا اونموقع موجود باشه. من چیزی نگفتم حالا فوقش میان بالای آپارتمان ما.
من به کارای خودم نمی رسم چه بساطیه ها...
فکر کنم دیروز هرکسی آش رشته دستپخت منو خورده باشه دل پیچه گرفته تا صبح. خدایا منو ببخش که با مهمونای رودربایستی دارم اینطوری کردم. باید اون نخودلوبیاها رو کاملا با توری صاف می کردم. یه نکبتی تو آب ته نشین شده بود که همه رو می کشت.
اصلا حالم خوب نیست. از خودم بدم میاد. سرم درد می کنه.
من امروز صبح رفتم پروژکتور گرفتم بعد ازظهر رفتم میتینگ برای انجمن بعد رفتم کافی با هم آفیسیهام بعدش رفتم بایبل استادی یه جای دیگه هم دعوت بودم که فکر کردم بهتره برم خونه حموم چون قرار بود برقامون کل شب قطع باشه که نشد.
خیلی روزخوبی بود. خیلی.
تمام چیزای وحشتناکی که جلوی چشمم می رقصیدن و تاب می خوردن بالا پایین بالا پایین باعث شد که من هی عقب نشینی کنم عقب نشینی کردم و رفتم و رفتم تو یه لحاف خیلی گرم که خودم فقط توش بودم. از اون تو همه چی رو می دیدم تا اینکه یهو همه اون چیزای وحشتناک بین بین بین تاب خوردند و راه افتادند رفتند. انگار منو می خواستند واسه رفلکشن واسه اینکه رقصشون تلالو داشته باشه و نوربپاشه چون من از نقره بودم و همه چیو عین آینه منعکس می کردم.....راستشو گفتم راستشو گفتم ... نخواستم با فیلم سه بعدی گولتون بزنم و بعد راز بقا بکنم تو پاچتون.........