زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آینه ها،
آه!...
از تیره و تبار همان زاغ
کش راند از سفینه خود نوح
اندوه بیکرانه و انبوه.
محمدرضا شفیعی کدکنی
دیروز خواهر لیلا به من گفت که می تونم بعدا ز فارغ التحصیلی به عنوان تور لیدر کار کنم. دیروز که دوشنبه بود من عملا دانشگاه نبودم. واقعیتش اینه که اوستام الان دیگه نمیاد دانشگاه! حالا که چند ساله فول پرافه و تو دانشگاه همه کاره شده حوصلش سررفته و رفته بیرون کار پیدا کرده!!!
اون خیلی باهوشه. من خیلی قبولش دارم. خیلی هم جوونه از منم جوونتر به نظر میاد.
خلاصه من به بچه ها ایمیل زدم بریم استار باکس و خوب یه مقدار از دانشگاه پیاده روی کردیم و هوا خوب بود. بعدشم رفتیم بری بارن با ماشین. یه باغیه این جایی که می گم در فاصله نیم ساعتی شهر. بچه ها کلی عکس مکس گرفتن.
وای خدایا یه دوست دیگمون هم هم به جمع سوتی دهندگان پیوست. البته اون کلا دست فرمون نداره بیچاره. یه جا تو جاده بودیم زد تو لاین بغل. می گم اینجا دو بانده است مگه؟ دیدیم داره میره برا خودش دیگه گفتم لابد دوبانده است. بعد از یه مدتی از اونور ماشین میومد ولی این برا خودش داشت می رفت. مری کلی خودشو کنترل کرده بود تا اونموقع . با ارامش می گه خوب می بینی که داریم می خوریم به هم نمی خوای بری باند بغل ؟؟؟ که تازه رفیق ما تصمیم گرفت بره باند بغل. ما کلی می خندیدیم. می گفتیم خدایا طرف اگه کانادایی بوده که تا حالا نصفه نیمه سکته زده. چون اینا ارتیست بازی درنمیارن مثل ماها که مثلا بپرن تو باند کناری . گفتیم شایدم فکر کردن ما از انگلیس اومدیم نمی دونیم باید کدوم باند رانندگی کنیم. هاها
دم بری بارن که طرف چپ جاده هم بود یه چاله بزرگ بود دوستم با سرعت پیچید چپ که نزدیک بود همه با هم بریم توش و از صحنه روزگار محو بشیم. من دادزدم بابا ترمز!!
بعدشم به اصراردوستمون رفتیم خونشون. دوتا خانوم دیگه هم اومدن. مهمونی خانومانه شد که خوبم بود . امشبم باز مهمونی خانومانه دعوتیم ولی چندروزه دیگه اینطوری ادامه پیدا کنه تمام برمیدو سدیم و پتاسیم و همه چی خونم کم میاد.
داشتم می رفتم تو غذاخوری اصلی دانشگاه . مریم رفته بود جایی که برگرده با هم ناهار بخوریم . یهو یه پسرکاناداییه که از جلوم رد شد از پشت سرم داد زد:
I like your shirrrrrttttt
کلی سورپرایز شدم برگشتم گفتم خیلی ممنون.
پیدا کنید آرم روی تی شرت مرا!!!
چقدر حکومت ایران منزجر کننده شده. قابل تحمل نیست واقعا.
جمعه تقریبا از بدترین روزهای عمرم بود.
شب قبلش مهمونی دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت اما شبش یه ایمیل از یکی از دوستام گرفتم که زیاد خوشایند نبود. "حالا بگذریم "که من چیز خاصی هم واقعا نگفته بودم . در حقیقت تو جمع و جلوی خودش گفته بودم این همیشه اخر مهمونی میاد و می گه شام منو بدین و اصلا غیر خطی نیست که کاملا هم خطیه!! شوخی و انتقاد قاطی بود دیگه . روزش رفتم افیس مریم ماگ چایی از قبل موندشو ریختم رو دفتر دستکاش "حالا بگذریم" که ادم نباید چیزای مهمو بذاره رو میزش ولی اون طفلکی هم با من دعوا نکرد!
شبش پاشدم رفتم دوچرخه سواری به جای خونه رفتن. با اینکه خوابم میومد و شب قبل از ناراحتی وجدان نتونسته بودم درست بخوابم. رفتم میدتان پلازا خرید. از یه مغازه ای اخر سر خرید کردم ولی اون چیز میزامو نداد و منم چون اخر وقت بود و عجله داشتم یادم رفت که بهش بگم بده و اومدم خونه! حالابگذریم که خانومه کلی منو گیج کرد و تو پلاستیک هم نذاشت اصلا. چون معمولا رسید رو می ذارت تو پلاستیک می دن دستت ولی من با رسید خالی اومدم خونه!
صبحش زنگ زدم که اینطوری شده. گفت نمی تونی کاری بکنی. منم زنگ زدم به لیلا گفت منتظر خواهرشه از تورنتو برسه. خلاصه خواهرش که رسید چون ماشین رنت کرده بود رفتیم میدتاون و من رفتم صحبت کردم چیزامو گرفتم. "حالا بگذریم" که هیچ اثری از لباسای من اونجا پشت کشیر نبود و من خیلی به کشیر قبلی شک کردم ولی خوب اونا به حرف من اعتماد کردن و بر اساس رسیدم ایتم ها رو دادن.
خواهر لیلا با خودش از تورنتو کلی غذاهای ایرونی مثل باقالی پلو با ماهیچه ته چین و چلو کباب جوجه کباب اورده بود و منم ظهر چتر شدم و گوجه سبز و چاقاله بادوم هم خوردم و خیلی به ما خوش گذشت. اینطوری شد که رضا که به من زنگ زد من گفتم با شما نمیام و خدا هم رحم کرد چون اصلا حس بوفه چینی و غیره رو نداشتم.
بعد غذا رفتیم سنتر مال و اونجا لیلا یه مقدارخرید کرد بعدشم رفتیم سوپر استور! "حالا بگذریم " که من و لیلا اینقدر سوتی و خل بازی دراوردیم که به خواهره مشتبه شد اب ساسکچوان رو مغز ما هم اثر کرده.
بعد از سوپر استور با یکی دیگه از دوستامون رفتیم کافی شاپ برادوی روستری بعدشم رفتیم کنار رود خونه دوساعت راه رفتیم و خونه های زیبا و داون تاون شهر و پلها و غیره رو به مری نشون دادیم و خیلی خوشش اومد. بعدشم دوباره رفتیم فادراکرز واسه شام که خیلی هم شلوغ پلوغ بود. دیگه رسیدم خونه وقت خواب بود.
جای شما خالی به ما خیلی خوش گذشت