یه مقاله با نویسنده های چینی به من محول شده که داوری کنم. الان سرم سنگین شده از این همه روانی مطلب. ترجمه لفظ به لفظ از چینی به انگلیسی شده. رفرنسها همه به زبان چینی ان آخرشم برای اینکه دهنت سرویس بشه یک بلوک دیاگرام چینی ام گذاشته. دلم می خواد ریجکتش کنم همین الساعه باز می گم بذار یه آوانس بدم.
به نظر من چین آخرین و بدترین جا برای علم آموزی بوده وگرنه پیامبر نمی گفت "حتی اگر شده به چین بروید"
بنده برای روشن شدن اذهان اینجا بنویسم که این مطالب بیشتر جنبه مسخره و بلف داره. من تا حالا دوساله که اینجا م نه عین آدم یه کامیونیتی ثابت دارم و نه می تونم بگم دوستی ندارم. حالا حاج خانوم فرمودن یالا بگو "این" کیه؟
ای این تو کی هستی؟ بیا منو بگیر * بابا بیا بشین آلبومهای منو ببین دو تا آدم بکسان تو اونا پیدا کردی من بهت جایزه میدم.
یاد یه جمله خنده دار افتادم دیشب سر مشرق و مغرب و جغرافی بحث می کردیم هی این بچه ها به من ایراد می گرفتن. آخرش یکی می گه
"تو که اینقدر 'تاریخت ' خرابه چطوری تو کنکور 'پنج "شدی؟؟
من مرده بودم ها. 'این' کلا خیلی بچه خنده داریه و خودش فکر می کنه خیلی زبله ولی خیلی سوتی هم زیاد میده. حتی سرخودشم کلاه می ذاره. "این" یکی دیگه است ولی اینم مثل اونی که ما خونش بودیم بچه خوبیه و حیوون* نیست.
یه مطلب دیگه هم اینکه ما بلف بازی کردیم و من بردم! همه به من در طول بازی می گفتند که تو کنسروی * ولی من همه رو با معصومیت تمام بلف زدم ووقتی دو ورق آخر رو بر خاک گذاشتم و گفتم دو تا آس!!! همه فریاد زدن بلفه بلفه! ولی ای وای بر شما که بلف نبود و منم با خوشحالی مشت گره کرده را به علامت پیروزی به هوا بردم.
----------------------------------------------------
* یکی از دوستامون که نماینده مادربزرگش در بیشه زاره همش داره منو به این و او بند می کنه!
*درراستای اصطلاحات قبلی
* کنسرو اختراع خودمه یعنی کانزروتیو
هرچی سنت بالاتر می ره این احساس رو بیشتر حس می کنی. تنها فرق زندگی ما با بقیه آدمهای عادی اینه که ما نمی دونیم فردا قراره چی به سرمون بیاد. من اون روز اومدم دعا کنم خدایا من برای آینده و شغل و مسائل مالی چیکارکنم بعد آخرش گفتم ده ساله دعام شده همین چیزا. یه روز می خوای درس بخونی یه روز می خوای دنبال کار بگردی فرداش مریض شده پس فردا هشتت گروه نهت می مونه. واقعا خجالت آوره. منتها زندگی همینه. پول نداشته باشی میفتی به گدایی و هرزگی*!
خلاصه این زندگی منه. حرص به دست آوردن چیزی رو ندارم. افسرده هم نیستم خیلی هم خوشحالم. این بزرگترین دستاورد فرار از ایرانه. دیگه اون محیط اذیتت نمی کنه. ولی استرسهای اینده هست....
من امروز کلی تو افیس چیز میزخوردم و تصمیم نداشتم شام بخورم ولی بچه ها زنگ زدن اصرار کردن رفتیم شام وینگز. حالا تا فردا یک کیلو زیاد شدم.
یکی به من گفت متولدچه سالی هستی؟ گفتم فلان سال. گفت اه اصلان بهت نمی خوره. چی بگه آدم!؟ سنت همینه دیگه. گفتم آره یه خواهر بزرگتر داشتم مرده شناسنامش مونده برای من.
این بچه خوبیه و مریم همیشه عقیده داره دوست پیدا کردن کارراحتی نیست و معمولا آدمهایی که انسان باشن رو میارن تو گروه ما. وگرنه که اینجا هم اراذل هستند مثل برفزار ولی ما فقط باهاشون تو دپارتمان بگو بخند داریم خلاصه بین قبلیا این خوب دراومده فعلا. یه بار ناهار مهمون کرده. امروزم رفتیم آفیسش گفتیم برا ی ما قهوه درست کن *. گیرم نمی ده سنشم کمه ولی هایپرم نیست .یکی دیگه بود دوبارخوبی کرد بعد یه مدت که بحثمون شد ایمیل زد به من بدوبیراه گفت. به بقیه خودم لگد می زدم. مثل اون که دم در خونم بهش گفتم نیا تو. دیگه کلا یه کاری کردم که باهاش هیچ رفت و امدی نباشه. چندروزپیش دیدمش یه تیکه کاغد دستم بود افتاد اونم برگشت گفت هی دپارتمان ما رو کثیف نکنیا. منم با ته کفش پامو گذاشتم رو کاغذ وهل دادم طرفش. رضا بعدا تو اسانشور به من خندید ولی من طبیعی کردم یعنی نمی دونم موضوع چیه. ولی خوشبختانه چندتا دختر دوروبراین یارو هست. هووهای منن اونا! معمولا هرکیو رضا اینا میارن تو گروه بعد یه مدت باید لگد اندازیهای منو تحمل کنه. یکی بود اینقدر تنها بود بیچاره گریش می گرفت. تنها دختری ام که انگار می شناخت من بودم اینجا. ولی الان کلی خوب و خوشحاله و ازدواج کرده. ما اون موقع که مجرد بود اصلا تحویلش نمی گرفتیم. اصلا ادم حسابش نمی کردیم.
تو یه سیستم دیگه ای بود.
دیم دیم دیم دیم هرقدم که با تو رفتم هنوزم به خاطرم هست کوچه ها تموم نمی شد حتی کوچه های بن بست...
* این از اصطلا حات مرحوم هدایت است
*For to go!!
هفته پیش یکی ازین پسر خوبا که نه حیوونه * نه بچه بدیه ما رو خونش دعوت کرد. بگین من چطور مهمونی بیچاره رو پیچوندم. خودم نفر اول بودم که گفتم میام اما بعد هیچکس جوابشو نداده بود. من رفتم اینو اونو پیداکردم و خلاصه گفتم بچه ها میان که خوشحال شد. بعدش گفتم ببین چیکار می خوای بکنی؟ گفت مثل هفته پیش خونه شما می خوام باشه شام. می خوام کباب تابه ای درست کنم. فکر کنم خوشحال بود. گفتم نه بابا شام نده (عمرا من دستپختشو بخورم) گفت اه چرا؟ گفتم نه اینطوری باشه سخت می شه دوره ادامه پیدا نمی کنه. گفت خوب باشه. گفتم بگو اسنک من خودم دارم میارم برات. گفت خوب باشه. گفتم ببین ساعتشم ۸ به بعد باشه (دیرتر) گفت خوبه باشه. بعد گفتم خوب میای یکشنبه اسکیت گفت نه نمیام. ازونور داشتم با مهسا هم چت می کردم. خلاصه گفتم آره این میادو اون میاد و اینطوری و اونطوری. آخرشب که شد ورداشتم گفتم میشه مهمونیو کنسل کنی؟؟؟ عوضش یکشنبه با هم می ریم اسکیت. بیچاره گفت خوب باشه!!!! دیگه من گفتم صددرصد شاکی شده دیوونش کرده بودم. هیچی حالا دوباره این هفته مهمونی گرفته. هیچ عذری هم پذیرفته نیست. من نمی دونم ما چرا باید بریم مهمونی چهارنفره اصلا. من ترجیح می دم خودمون دخترا بشینیم تی وی نگاه کنیم و غیبت کنیم.
*(این اصطلاحو یکی از دوستام به کار برده )
امروز از اون روزایی بود که من ساعت ۱۱ رسیدم دانشگاه. صبح ساعت حدود ۹ پامیشم گیج می شینم. بعدش باید لپ تاپمو باز کنم ببینم از دیشب تا حالا چند نفر اومدن تیکه انداختن. بعد می رم در یخچال شیر رو می ذارم بیرون با یه چیزی یا تارت با بیسکویت امروز یه بیسکویت برداشتم روش یه هلو گذاشتم از تو قوطی کمپوت خوردم. هنوز گیج ام تو این مرحله. بعد دوباره می رم می شینم رو مبل آینه رو برمی دارم عین نامادری سپید برفی می گیرم جلوی صورتم با قیچی و موچین.
بعدش پا می شم می رم تو دسشویی صورتمو بشورم یا برم یه راس زیر دوش خود به خود شسته بشه؟؟؟ بعدش نیم ساعت تو دسشویی همونطوری الکی. بعدش خیلی دیر شده میام بیرون. رو اون یکی مبل پر لباسه. چی بپوشم حالا؟ همش چروک شده اه. بقیه هم تو سبد لباس کثیفه که داره منفجر می شه از دوماه پیش. از اونموقع تا حالا کلی لباس زیر و جوراب خریدم که کم نیاد. سبدو میزارم دم در. اگه آشغال هم باشه اونم میزارم دم در که بعدا یه فکری به حالش بشه.
حالا ظهر چی قراره بخورم. میرم رو ترازو اه شیت!!! هیچی نخورم که بمیرم. بعدش نمی دونم چی میشه سه ساعت تو آشپزخونه سالادو مالاد. بعدش برمی گردم تو اتاق که حاظر شم و لباسا رو اتو کنم. تا الان شده ده و ده دقیقه. خوب حالا که دیر شده به درک. بذار یه کم دوروبرو مرتب کنم. میشه یه ربع بع یازده راه میفتم . می خوام میونبر بزنم مجبورم یخ نوردی کنم دیرتر میشه. اه شیت.
یازده می رسم آفیس استاده نشسته تو آفیس با یه کامپیوتر کار می کنه من اسکنرو وصل کردم از دیروز به کامپیوتر خودم روشنش می کنم صدا می ده. شروع می کنم به ده بار اسکن کردن . استاده میاده بالا سرم می گه این گزارشو برای من فرستادی من پرینت گرفتم دوباره یکی دیگه فرستادی بگیر درستش کن. می گیرم ازش دوباره اسکنرو روشن می کنم. یه پاراگراف می خونم قن قن این صدا میده.
بعدشم هیچ کار نمی کنم. مریم میاد می شیه بعد می ریم ناهار بعد می رم پیش عدی بعد می رم اتاق رضا سروصدا می کنم و دایجستیو و کافی میل می کنم.
الانم خدمت شمام به به . همه حقوقم باید برم اجاره خونه. صبح گفتم ایران نمیرم پول ندارم این بلا سرم اومد.