من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

سینما

مریم به من تلفن زد که سریع برم برای امشب بلیت سینما رزرو کنم ساعت ۸. من تا رفتم لانج ناهار خوردم و برگشتم پشیمون شدم. دیدم ساعت ۸ حسش نیست. نمی دونم چرا حسش نیست ولی من باید یه برنامه ای رو از دو روز پیش بریزم.  

اولش فکر کردم برای روز شنبه باشه بعد که دیدم گفت امروز حوصلم نکشید حالا می گن چقدر این ویولت کسل کننده و حوصله سر بره. 

واقعا!

هنرو بچه بازی

هنر چیز خوبیه. هرچند بعضی از دوستای من معتقدن آدمهای هنری خیلی مزخرفن. من فکر کنم آدمهای هنری ربطی به هنر ندارند. هنر شامل همه چی می تونه باشه. هرچیزی که یه محصول قشنگی رو نتیجه بده. حالا ما درمورد هنر حرف بزنیم دوستامون یاد منجوق وملیله دوزی میفتند چراشو من نمی دونم. 

مامان من از بچگی دوست داشت ما یه هنری داشته باشیم مثل بقیه مامانا ولی راهشو زیاد بلد نبود. من تو شیش سالگی زورکی می رفتم کلاس نقاشی با خواهربزرگترم و همش نق می زدم. آقای کلاس نقاشیمون خیلی مهربون بود و روشهای خلاقانه داشت مثلا برامون قصه سمندرو رستم و اسفندیار تعریف می کرد و بعد به مامی گفت که هرچی فهمیدیم بکشیم. گل کشیدن هم به من یاددادو نمی دونم آبرنگ و اینجور چیزا ولی من نقاشی دوست نداشتم. دختر خالم خودش استعدادذاتی داشت و من می دیدم که چقدر قشنگ نقاشی می کنه. خلاصه ما کلاس نقاشی رو دو در کردیم و رفت. 

مامانمون موند چیکارکنه گذاشت ما رو کلاس زبان انگلیسی من اونموقع سواد خوندن فارسی داشتم یا نداشتم یادم نیست ولی تا برسیم کلاس یه ریز داشتم به خواهربزرگترم نق می زدم که آخ آخ خسته شدم چقدر راه برم نمیام و اینا. منتها من اون ترم یه نمره خوب گرفتم و معلم انگلیسیمونم  بهم جایزه داد وخیلی هم دوستم داشت فکر کنم چون کوچولترین شاگرد اون کلاس بودم. 

پدرم دوست داشت که ما خوشنویسی بلد باشیم یعنی خط درشت بنویسیم. خیلی ازینجور هنرای سنتی حال می کرد انصافا خودشم آدم بسیار خوش خطیه. من تمام درسای خوشنویسی کتاب فارسیمونو می نوشتم و البته چند جلسه ای هم سپرده شدم به کلاس خوشنویسی ولی استعدادو علاقه چندانی در زمینه خط درشت در اینجانب مکاشفه نگردیدوداستان به همینجاختم شد. 

  

پدرو مادر ما برای سرگرم کردن اینجانب و جلوگیری از نق زدنهای ممتد حوصلم سررفته برایش کتاب می خریدند و چون اینجانب به صورت جونده کتابها را می خواندم پدرم دست ما رابرد و در کتابخانه اداره اش عضو کرد. بچه تر که بودم با لگو و بازیهای فکری رو پولی و منچ و ماروپله و .. سرمان گرم می شد بزرگتر که شدم با کتاب و بعدش هم اتاری.  

کلا هنر درخانواده ما یک چیزی نبود که خیلی تحویل گرفته بشود در همین حد که مامان بنده و خواهر بزرگترو کوچکتر در امور گلدوزی و سایر: نظیر سوزندوزی و خیاطی کمی مجرب هستند مخصوصا مامانم که دبیر حرفه تشریف داشتند. 

 

اینطوری شد که استعداد هنری خاصی درمن شکوفا نگردید تا آنکه به موسیقی علاقه مند گردید و از دوره راهنمایی یک چند صباحی از مکتب اساتید بهره برد. اما آنهم به دلیل جونامساعد و ترک وطن به قصد دانشگاه به سویی نهاده شد. 

 

در مجموع هنر چیز خوبی است حالا از هنری  یک دانش کوچکی هم داشته باشی بدک نیست . هنر روح را تلطیف می کند. من اگر روزی خدا خواست و بچه داشتم حتما در این زمینه تشویقش خواهم کرد. کلا بچه داری خیلی کارسختی است چون تو نمی دانی چه کارش کنی و اگر یک بچه ای مثل من داشته باشی دیگر واقعا بیچاره می شوی که چکارش کنی. ولی من کمامان دوست دارم که بچه داشته باشم.

اه؟

رضا الان زنگ زد... 

می خندید فقط 

گفت یعنی تو اگه زندگینامه تو بنویسی پرفروشترین کتاب دنیا میشه.

آخ آخ استرس

دل پیچه و تب و لرز گرفتم.

ویولت

تاکسی با ویولت از نزدیک دوست نمی شد به میزان گیج کنندگی او پی نمی برد . به جز مازول که می توانست به خوبی و بی غرض او را برای دیگران توصیف کند بقیه احتمالا درگیر می شدند. به نظرشان ویولت در هیچ قالب توصیفی گنجانده نمی شد غیر خطی بود و این خوب نبود یعنی برای آنها خوب نبود برای بعصی ها جالب بود برخب او را دیوانه می پنداشتند و برخی خائن.  

ویولت در آینه دیگران اینطور به نظر می رسید (دفاع نمی کنم راحت باشید)

به دنبال کارهای رندوم و هیجان 

جون عمش  

پرش فکری پیش رونده مزمن ( قادر به عوض کردن موضوع صحبت با نرخ صددرثانیه) 

روانی می کند از بس سوالش را تکرار می کند  و هر سوالی را می پرسد 

ترکی بلد است ولی فقط کلمات زشتش را و معنیش را هم نمی داند

میشه باهاش راحت رقصید

تلفن جواب نمی دهد 

عاشق لوزرا و نقش منفی های فیلمهاست   

همیشه می گوید دنبال جذابیت جنسی است ولی گولش را نخورید از یک جمع ۵۰ نفره خنثی ترینشان را برمی دارد 

 

ویولت داستانها داشت. گفته بود از یک نفر خوشش می آید وقتی او را به مریم و رضا نشان داده بود آنها دچار درگیری شدید شده بودند. رضا یکبار دنبال آن پسره دویده بود نگهش داشته بود واز او ساعت پرسیده بود. چند با ر هم از پشت شیشه زل زده بود توی صورتش در حالیکه مغزش از کارافتاده بود. حتی سعی کرده بود عکسش را بگیرد. مریم چند بار دست ویولت راگرفته بود برده بود توی خیابان آدمها را با او نشان داده بود این خوش تیپ است به خاطرت بسپار یاشه؟ الگو راگرفتی؟

  

ویولت به نظر خودش خوش سلیقه بود وهمه چیز را هم می فهمید. هیچ کس مثل او نمی توانست جذابیت جنسی را برای خودش تعریف کند و قس علی هذا..... 

 

پ.ن ونوس توی وینیپگ پیشنهاد کرده بود که بهش محل نذارن خوب می شه. ونوس عاشقتم هیچکی اندازه تو اونجا به من مهربونی نکرد.