من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

don't

این عنوان یه مطلبی بود که من می خواستم بنویسم و یادم رفت ولی احتمالا منظور همون برداشتن ده تا هندونه با یک دست بوده. 

 

آقا من تو این بیشه زار سه چهار بار بیشتر پنیر نخریدم و به زور خوردم یا ریختم دور ولی این پنیر اسفناج فیلادلفیا پدیده عجیبی بود. شاید خیلی خوشت نیاد شایدم یه دفعه خیلی هم خوشت اومد. مثل هوموس که من خیلی دوست دارم و بهتره نخرم. حالا خواستی این پنیره رو بخوری با نون گرم خوشمزه (تست های خوشمزه یا فرنچ باگت) و گردو و گوجه و هرچی دیگه دلت خواست حتی فلفل دلمه امتحانش کن. 

 

اتفاق خاصی نیفتاد امروز. آها من دو سه روزی هست صبحها میرم حموم عوض شبها و با سر نمدار میام دانشگاه امروز دیگه رسما بابای عطسه وسرفه رو درآوردم.  

دونت!

بخشی از بحث قهوه خانه امروز

اون زمان که خواهر کوچیکه من مجرد بود من می گفتم من یه خواهر دارم نازه. این دوست ایرادگیرمون عکسشو دید گفت نخیر خواهرت حالا حالاها کسی گیرش نمیاد (مخصوصا تاوقتی تو هستی) 

اولش که قرار شد ازدواج کنه من واقعا یه مدت تو شوک شدید بودم و اعصابم خورد بود ولی الان هی می زنم تو سر دخترای مردم که ببینین این خواهر من چه قدر خوب داره ازدواج می کنه. امروز نورمن هم هیجان زده شده بود می گفت باید شیرینی بدی! می گفت بهترین سن برای ازدواج همینه. زیادم نمی فهمه درسم زیاد نخونده بهترین مورده.  

  

خداییش ونوس!! حالا که از شوک دراومدم می بینم کاردرست رو اون کرده و حرف درست رو مامان تو زده. من چون خودم عاشق نمی شم خیلی راحت با همه دوستم و به همه هم حق می دم و حساسیت هم ندارم. به قول نورمن مشکل ما ایرانیا اینه که روابطمون تعریف نشده است.(جدیدا اینجا دونفر با هم اختلاف پیدا کردن) معلوم نیست دو نفر دوستن نامزدن چین. بعد کلی مشکلات پیش میاد.  

 

ما هیچکس رو نباید محکوم کنیم. اگر می خوایم ازدواج کنیم هم باید عین اورانوس ازدواج کنیم یعنی بشینیم یه آدم عاقل و بالغ بیاد ما رو ببره. همین و بس. البته من الان دورم شلوغه زیاد کری می خونم. ایشالا هیچ وقت هیچکدوم تنها نمونیم.

ازهردستی بدی از همون دست می گیری

اینا رو می نویسم بیشتر برای خندش. ما امروز با چند تا دوست رفتیم رستوران لوئیس دانشگاه. این دوستمون ماشین خریده بود و ما رو مهمون کرد ناهار.  یکی دوتا از دوستای چشم چرون که از مردم ایراد می گیرن و مدام چششون دنبال قیافه هم هست (حالا در ظاهر یا باطن) با ما بودن. 

 

آقا موقع برگشت بحث شد من یه پسره ایرانی رو تو رستوران دیده بودم گفتم راستی چه قشنگ بود خوشم اومد. دوستم که دختره پرسید چی؟؟ گفتم هیچی چشاش قشنگ بود خیلی لباشم قشنگ بود! من در کمال سادگی گفتم اینارو . دوستم گفت بابا ابروهاشو برداشته بود. اون یکی هم گفت آره! خلاصه منم گفتم برداشته که برداشته اولا که من نفهمیدم ثانیا اگه قشنگ می شه خوب بره برداره. اصلا حواسم نبود که اون رفیق چشم چرونمون خودش چشم و ابرویی نداره و داره با ما میاد!!! الان یادم افتاد که سه ساعت داشتم تعریف و تمجید می کردم!! بعدا این صاحب ماشین شوخی به من گفت از پسر قرتیا خوشت میاد یعنی؟؟ من گفتم یعنی تو از دختر قرتیا بدت میاد؟ اون گفت دیگه حساسیتمو از دست دادم و این کاناداییها خود به خود خوش قیافه ان. 

 

خلاصه بعد من موضوع رو کشیدم به این مرحله که اونا خارجین و قیافشون ازاون لحاظ جذابیت داره. بعدشم برای مثال اون پسره دم سفارت رو براش مطرح کردم که گیر داده بود.  

 

آقا اون رفیق چشم چرون که تا حالا طاقت آورده بود و مودب مونده بود و اصلا این بحثا براش جذابیت نداشت ازوسط راه خداحافظی کرد رفت. دختره هم مجبور شد بره. ما هم به راه خودمون ادامه دادیم و راجع به ماشین حرف زدیم. هاهاها 

روز خانواده و ولنتاین

بنده یک تی شرت ولنتاین داشتم یادم رفت اون شب بپوشم. جای شما خالی ما یه مهمونی درست و حسابی مجلل داشتیم با غذاها و دسرهای خوشمزه. 

 

تو بگو بی تو به عشق کی بنازم؟ 

تو بری مثل تو از کجا بیارم؟ 

 

در ضمن ما روز شنبه صبح کوبیدیم رفتیم کاستکو و سه ساعت وقت تلف کردیم ولی آخرش هیچی نخریدیم چون عضویت نداشتیم اصلا معلوم نیست چرا راهمون دادند؟؟؟ 

 

یکشنبه شبم خونه مهسا با لیلا بودیم امروزم باز ۴ ساعت پیاده رفتیم سوپر استور برگشتیم. وینرزو شاپرزو لاندن دراگزو هول و سیل و اینا رو هم زیارت کردیم. مهسا هم پشت چشم من کلی مداد وسایه و اکلیل ریخت و کلی ذوق زده شد الان دست می کشم پشت چشم اکلیلی می شه دستم. یه بارم رفتیم با نوشین اینا اون سایه ها رو چشم من امتحان می کرد. مریم هم چند بار گفته خط چشم بکش. من یه مداد سیاه کشیدم یه بار خودم ترسیدم. ولی بعد از این باید آرایش کنم چشمامو دیگه همه مستقیم وغیرمستقیم گفتند. چشم چشم!!! (عمرا)

لذت

من و ونوس خیلی از هم دوریم. بعضی وقتا ترسم می گیره که ونوسم مثل آدمای دیگه زندگی من که دچار فراموشی مرور زمان شدند فراموش بشه. ولی تا حالا که این اتفاق نیفتاده. چندتا نکته امیدوار کننده هست اینجا  

 

هردومون مال یه دانشگاهیم و خوشبختانه هنوز با هم کارداریم. 

دوم اینکه ساعت کاریمون مثل همه و راحت می تونیم چت کنیم.  

 

من امیدوارم ما هردو بعدها بتونیم تو یه مجموعه یا جایی نزدیک هم کار پیدا کنیم یا اینکه دوتا شهر درست و حسابی بریم و با هم رفت و آمد داشته باشیم.  

 

من و مهسا دیشب عین دیوونه ها دوباره مراسم پیاده روی داشتیم. از حاشیه دانشگاه میری پایین بعد از پل روی رودخونه رد می شی و وارد بخش مرکزی شهر می شی. ما رفتیم بازار مرکزی شهر که خدود نیم ساعت پیاده روی داره. برگشتنی هم ساعت نه و نیم رفتیم مک دونالدمرکزی که پر از پیرمرد و سرخپوست و آدم داغون بود. ولی به من خوش گذشت.  

 

تا ده ونیم هم پیاده برگشتیم خونه. عمرا تنهایی حاضر باشی تو دل شب پر از مه و برف رو پل راه بری. منظره نور چراغهای شهر از توی مه خیلی رومانتیک بود. حتی درختای برف گرفته خیابون سرسبز کلارنس. همه جا هم آروم و ساکت فقط قدم میزنی و صحبت می کنی.  

اینا تجربه هایی هست که دیگران نه می فهمند و نه به خواب شبشون می بینند و همین هاست که هی منو دورترو دورتر و دورتر از آدمهای وطنم می کنه و خواسته ها و خوشحالیها و درداشون رو برام غیر قابل فهم تر.