من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

شب فیلم امشب

امشب شب فیلم انجمن خودمون بود. بچه های شب فیلم خصوصیمون جز افشین نیومدند. البته دوستای من همشون بودند. حتی آخرش قرعه کشی شد و محمد اولش اسم منو کشید.


منم شب اومدم دیدم افشین تو ایمیلهای فیس بوک زده فیلمو برداشتم. خیلی دیگه ناراحت شدم. اندازه وقتی که من دودر می کنم و اونا ناراحت می شن. زری خانوم بلافاصله جواب داده بود پس خونه من بیاین ناهار ببینیمش. کل پیام رو پاک کردم. یه بار یکی از این پیامها دویست بار رفت و برگشت روانی شده بودم. حالا دوروز دیگه دامپ می شم. ولی برام  زیاد مهم نیست.  پروانه خانوم بلیت خودشو که برده بود به من بخشید. منم دادمش به افشین. چون اون خیلی فیلمیه. محمد هم ناراحت شد. گفت من اسمتو کشیده بودم نامرد. 


این از کل ماجرای امشب

خاطره

می خوام اون پست قبلی رو یه کم ماست مالی کنم. هیچی پریشب شله زرد خونه بهاره دعوت بودیم. بهاره یه دختریه تیپ اورانوس. نه بهتر از اورانوس البته. خیلی خونه دار و مهربون. البته سال دیگه قراره بره دانشگاه چون الان برای شوهرش اومده. محسن هم آش پخته بود. خیلی مهمونی خوبی بود. همه بچه شیطونا بودن. بعدشم چند نفر خاطرات تعریف کردن و غش غش خندیدیم. مثلا محمد تعریف می کرد که وقتی تازه از ایران اومده بود تو واحد احسان و افشین و بابک افتاده بوده. بعد اولش افشینو دیده که موهاش بلند بوده تو اتاقش رو تخت کتاب می خونده یا هرچی گفته اوه اوه این که بچه سوسوله. بعد رئیس مافیا  اومده در حالیکه با اون دمپایی های مسخرش شلپ و شلوپ صدا می کرده رو کرده به افشین گفته ایرانی جدیده؟! افشینم گفته آره. بعد اینو سگ محل کرده رفته. بعدش بابول اومده شروع کرده سوال جواب که تو چی هستی و چی می خونی و از کجا اومدی و هزارتا سوال دیگه کلی این خوشحال شده که یکی باهاش با خوشرویی داره صحبت می کنه تا اینکه اومده حواب بده بابول راهشو کشیده رفته. هاهاها با کلی خاطره های دیگه.....که الان فرصتش نیست

مرگ

یکی نیست به اینا بگه شورشو درآوردین دیگه. اقلا یه چیزی خارج از فیس بوک پیدا کنید بذارین.  

وای من دیشب رو به موت بودم داشتم از استرس می مردم. صبح سرم داشت می ترکید. با وحوداینکه فکر کنیم ۸ ساعتم خوابیده بودم ولی از فکر زیاد مغزم داشت درد می کرد. بعد به این نتیجه رسیدم زندگی از یک وضعیت کاملا تصادفی  پیروی می کنه و پشت هرچیزی یه دلیلی نیست. ما چون بعدا زجراون لحظه رو فراموش می کنیم به نظرمون میاد که صلاح بوده. یه نتیجه دیگه هم اینکه اونایی که می میرن پس از تحمل یه فشار خیلی زیاد می میرن یکی از همین فشارها و دردهایی که روزمره داریم از حد می گذره طولانی می شه بدن تاب نمیاره می پاشه. واسه همینه که ما براشون گریه می کنیم. مثل بابای بنیامین که از زمان جنگ مریض بود. خون آلوده تزریق کرده بودن بهش هپاتیت c گرفته بود. این اواخر کلیه اش از کار افتاده بود می خواستند پیوند بزنند پاشم از زانو به پایین عفونی شده بود به خاطر هپاتیت بدنش پیوند قبول نمی کرد از مشهد به شیرار از شیراز به مشهد.... اونا می گفتن نه برین پیوند بزنین نمی خواد پاشو ببریم . مشهد می  گفت نه بدنش قبول نمی کنه. آخرین بار شیراز یه جواب مثبتی داد و ما خوشحال شدیم. بعد آوردنش مشهد فرداش پاشو قطع کرد. قلبم درد گرفت وقتی شنیدم. بعد گفتن حالا می تونه پیوند بزنه عفونت قطع شده. یادمه اصرار کردم بریم حرم براش دعا کنم. رفتیم. بعد گفتن حالش خوبه. اومدم کانادا فوت شد. بعد اونهمه درد. پیوند هم نزدند. 

الان یادم افتاد داره اشکهام می ریزه...

امشب

امشب با کارا رفتم کلیسا. یه دراما بوددرمورد روابط خانوادگی. خیلی خوب بازی کردن. بعدش چیزکیک و بلک فورست خوردیم.

خوب بود. اما خیلی دوست ندارم به من به چشم یه طعمه نگاه کنند که باید به راه مسیح هدایت بشه. خداییش آدمهای خوبین و خیلی واقع بینانه به مسلمونا کشورمون و مسائلش نگاه می کنند. به نظر اونها کشورهای جهان سوم تحت ظلم مستکبرین هستند. یه مقدارم دیروز جری در تحسین مضدق برای مبارزش در ملی کردن نفت صحبت کرد.


درنهایت ولی فکر می کنند ما روح دینی نداریم. شایدم ما اونا رو مسلمون کردیم. خداوند همه جویندگان حقیقت رو به راه راستی هدایت کناد.

آمین

وحشت نهفته

کابوس کابوس کابوس از وقتی از ایران برگشتم ادامه داره

خواب می بینم ایرانم استادم ایمیل می زنه ویزا ندارم برگردم می خوام برم سفارت هیچ نامه ای دال بر اشتغال به تحصیل ندارم. ده دقیقه خوابیدم باوحشت بلند شدم گفتم برم تو وبلاگ بزنم بچه ها یه 75 دلار بیشتر هزینه کنید ویزای مالتیپل بگیرید اینقدر زجر نباشه پشتش.


تو کابوسم خواب می دیدم با خواهر کوچیکم هستیم. داره حرفای عجیب می زنه. ازاونور رئیس مافیاست می گه چرا اینقدر می ری ایران .  برای من نمی دونم شیر مرغ وردار بیار. بعد عزا گرفتم به استادم چی بگم روانی نشه. یادم نمیاد فقط یادمه یه مساله اظطراری بوده. بعد به بابا می گم ویزا ندارم با خونسردی می گه خوب اقدام کن.



قبلا همیشه خواب چمدونای گمشده بود الان دیگه خالین خداروشکر