من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

شرح حال ادوینا

ادوینا از برفزار: خورشید / ماسه /آب / باقلوا و دلمه از بازار یونانی ها. قدم زدنهای طولانی. امروز حس کردم دوباره در تابستان یونان هستم و عاشق آن شدم. تنها فقدان چرت بعد از ظهر بود. 

 

یونان کجا بود که مثل ایران به نظر می رسید؟

تقصیرها رو کی به گردن می گیره وقتی که من شاکی ام از دست خودم

کاش ادم می فهمید تو فکر بقیه چی می گذره. چرا جوابتو نمی دن؟ چرا همه رو از خودشون بیزار می کنن. فکر کنم خودشون از بقیه بیزارن. همیشه هم خودشونو محق می دونن. من اصلا برام مهم نیستا. فقط این وسط کاری به کارمن نداشته باشن.  

 

وای من دیشب از استرس میتینگ با اوستام خوابم نبرد. هیچکاریم نکردم. فقط هتل رزرو کردم ایمیل زدم به استادم به عنوان پیشرفت پروژه. استادم هم جواب داد که خوب کاری کردی باریکلا! امروزم نیومد دانشگاه. حالا لابد فردا میاد. خوابمم نمیاد. پاشم برم استر بازی یا خونه بخوابم؟ رامین می گه تو که همش خوابی. خسته نباشی.  ناهارم رفتیم بوفه. ونوس تو برفزار از من می پرسید ناهار چی می خوری؟ من؟ من یه دونه غذا درست می کنم که دوشنبه و سه شنبه جواب می ده. بعدش دیگه آویزون بوفه و تخم مرغ و اینا می شم. دوست ندارم غذا بپزم تنهایی اصلا فان نیست. ظرف کثیف می شه. ولی امروز می رم استیک می پزم 

 

امشب می رم سرامیکها رو می سابم و از غم دوری استاد اشک می ریزم. 

 

پ.ن مجموعه این پرت و پلاها حضور بنده در این دنیا را تصدیق می کند. رنگم پریده و دلم میدتاون پلازا می خواهد. دلم به بهنوش و لیلا خوش است که آنطرف ترها دیدارمان را تازه کنیم.

بچه جان بشین درس بخون

من همیشه می گم اگه بچه داشته باشم می گم یه رشته آسون بخونه یا درس نخونه. مثل همه بچه ایرانیهایی که اینجا بزرگ شدن. مامان و بابام تزشون واسه درس خوندن ما این بود که سرمون گرم شه و دنبال چیزای دیگه کشیده نشیم. یا هی نگیم وای حوصلم سررفته. البته هممون اینطوری از کار در نیومدیم. ولی در نهایت منم بچه داشته باشم دلم می خواد درس بخونه و مثبت باشه و علاف نچرخه. خواهر بزرگترم یه بار گفت که گلنوش رو می خواد برای دبیرستان بفرستتش پیش من. نظرم چیه. خوب اونموقع دیگه من می شم مامان دومش اینجا. والا من زیاد استقبال نکردم. از اینکه یه دختر بچه بیاد تو سن دبیرستان یا بخواد عین اینا بشه یا آخرش یه لوزر سرخورده ای مثل بقیه حس جالبی به ادم دست نمیده. دخترا کانادا بزرگ شده ای که قاطی پاطی ان و همه فکر و ذکرشون شوهر کردنه.  حالا یه لیسانس بگیره با معدل خوب بعد بره سرکار!

 

اینجوری شد که غیر مستقیم گفتم نه ایده جالبی نیست از دانشگاه بیاد.

بدانید و آگاه باشید بی کی نی هایتان را ما می بینیم

اممم. اینکه من می تونم عکسهای خصوصی دیگران رو تو فیس بوک ببینم ناشی از اینکه من اسرار بقیه رو ناخواسته می فهمم؟ یا اینکه فیس بوک قابل اعتماد نیست واقعا؟؟ 

 

الان از بیرون میام. هوا اینجا بهشته. ای کاش تابستون اینقدر کوتاه نبود. من و مهسا با دوچرخه رفتیم خونه قدیمی مهسا که یه باغچه فنسی جلوش داره. انصافا زیبا بود. بعدشم دوچرخه بازی تا رسیدیم به کافی برادوی. اونجا هم من ایس کپ خودشو گرفتم. خوب بود. با مارشمالو خوردیم چسبید. بعدشم از کنار رودخونه با دوچرخه اومدیم و دوباره خونه های زیبای ادمهای متمول و منظره شهر رو تماشا کردیم تا رسیدیم.  

 

به مهسا گفتم کاشکی همیشه مجرد باشی و با همه برک آپ کنی.

درس عبرت

من امروز نگاه کردم نه امروز! مقصود هرروزی که امروزه ; دیدم سی سالمه. بابا وقتی سی سالش بود زن و بچه داشت خونه و زندگی کار رسمی .  به خونواده سر میزد. ادمهای فامیل رو ساپورت می کرد. من چی هستم الان؟ دانشجو. توی یه خونه اجاره ای دارم زندگی می کنم. شغلی پیدا نکردم. خونواده ندارم و پرت شدم یه جایی که اگر چه دوست داشتنیه ولی شبیه کتاب قصه بچه های ۵ ساله است. 

 

تا کی می خوام بین دوسالی و پنج سالگی دست و پا بزنم و هی سنم بره بالا و بالا و بالاتر نمی دونم. ولی خوب به هرحال می دونم سال دیگه از این دانشگاه و مجموعه می رم بیرون.  اونم موقع تازه می فهمی فاجعه ای در کار بوده. ایران بری گیج می زنی. فرهنگ خونواده و فامیل و اجتماع می شه بلای جون. بمونی اینجا کار نیست.  

 

اگه لیلا اینجا بود می گفت بسه دیگه اینقدر اینا رو نگوووو. پاشو برو یه فکری به حال خودت بکن.  

  

 

پ.ن توجیهات حسنی مانند: 

۱- بابا دکتر نبود 

۲- بابا زن نبود 

۳- بابا خارج نبود 

۴- بابا رو باباش و مامانش ساپورت که نمی کردن که هیچ لوسشم نمی کردن