من امروز نگاه کردم نه امروز! مقصود هرروزی که امروزه ; دیدم سی سالمه. بابا وقتی سی سالش بود زن و بچه داشت خونه و زندگی کار رسمی . به خونواده سر میزد. ادمهای فامیل رو ساپورت می کرد. من چی هستم الان؟ دانشجو. توی یه خونه اجاره ای دارم زندگی می کنم. شغلی پیدا نکردم. خونواده ندارم و پرت شدم یه جایی که اگر چه دوست داشتنیه ولی شبیه کتاب قصه بچه های ۵ ساله است.
تا کی می خوام بین دوسالی و پنج سالگی دست و پا بزنم و هی سنم بره بالا و بالا و بالاتر نمی دونم. ولی خوب به هرحال می دونم سال دیگه از این دانشگاه و مجموعه می رم بیرون. اونم موقع تازه می فهمی فاجعه ای در کار بوده. ایران بری گیج می زنی. فرهنگ خونواده و فامیل و اجتماع می شه بلای جون. بمونی اینجا کار نیست.
اگه لیلا اینجا بود می گفت بسه دیگه اینقدر اینا رو نگوووو. پاشو برو یه فکری به حال خودت بکن.
پ.ن توجیهات حسنی مانند:
۱- بابا دکتر نبود
۲- بابا زن نبود
۳- بابا خارج نبود
۴- بابا رو باباش و مامانش ساپورت که نمی کردن که هیچ لوسشم نمی کردن
درد مشترک...
یک خوبی فضای خارج از ایران اینه که کسی سنشو نمیشمره! زندگی یعنی تجربه! پس نگو ۲۹ ، ۳۰ ، ۳۱ ، ...