من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

تابستون

من امروز برای اولین بار در عمر بیشه زاریم تو دانشگاه یه پیرهن کوتاه پوشیدم چون خیلی هوا گرم شده. همه یعنی رضا و مریم تعریف کردندو بقیه هم یه نگاهکی انداختن. هم افیسیم گفت امروز خوشگل شدی شکل پی اچ دی استیودنت ها نیستی. فشن شدی!!! بعد اون یکی هم افیسیم داشت میومد گفت بیا به این می گن پی اچ دی ! هه هه هه 

 

هیچی دیگه همین. حالا تو این هیرو ویر فکر کن دو تا خواهر محجیه هم وطن با مانتو شلوار در بیان. اوه اوه. دیروز با سه تا از بچه ها رفته بودیم قهوه یهو این دوتا از جلوی ما دراومدن. بعد هی اینا به من می گفتن ویو این دخترا رو می شناسی ؟ اینا کین . خلاصه من فقط گفتم سرتونو بندازین پایین رد بشین برین دیگه. بعد احسول هی برمی گشت می گفت اینجوری که سرمو انداختم پایین خوبه؟؟ ضایع کردن. واسه همین اینجور دخترا به اینجور پسرا اخم می کنن. اصلا چرا ایرانیا میان کانادا با این هیئت. اونا فکر می کنن ما بدیم ما فکر می کنیم اونا ضد انسانی برخورد می کنن. اعصابم خورد می شه.

زاغان

زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر

زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ

زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه

زاغان به روی آینه ها،

آه!...

از تیره و تبار همان زاغ

کش راند از سفینه خود نوح

اندوه بیکرانه و انبوه. 

 

 محمدرضا شفیعی کدکنی

ماشین بازی

دیروز خواهر لیلا به من گفت که می تونم بعدا ز فارغ التحصیلی به عنوان تور لیدر کار کنم. دیروز که دوشنبه بود من عملا دانشگاه نبودم. واقعیتش اینه که اوستام الان دیگه نمیاد دانشگاه! حالا که چند ساله فول پرافه و تو دانشگاه همه کاره شده حوصلش سررفته و رفته بیرون کار پیدا کرده!!! 

اون خیلی باهوشه. من خیلی قبولش دارم. خیلی هم جوونه از منم جوونتر به نظر میاد. 

 

خلاصه من به بچه ها ایمیل زدم بریم استار باکس و خوب یه مقدار از دانشگاه پیاده روی کردیم و هوا خوب بود. بعدشم رفتیم بری بارن با ماشین. یه باغیه این جایی که می گم در فاصله نیم ساعتی شهر. بچه ها کلی عکس مکس گرفتن.   

 

وای خدایا یه دوست دیگمون هم هم به جمع سوتی دهندگان پیوست. البته اون کلا دست فرمون نداره بیچاره. یه جا تو جاده بودیم زد تو لاین بغل. می گم اینجا دو بانده است مگه؟ دیدیم داره میره برا خودش دیگه گفتم لابد دوبانده است. بعد از یه مدتی از اونور ماشین میومد ولی این برا خودش داشت می رفت. مری کلی خودشو کنترل کرده بود تا اونموقع . با ارامش می گه خوب می بینی که داریم می خوریم به هم نمی خوای بری باند بغل ؟؟؟ که تازه رفیق ما تصمیم گرفت بره باند بغل. ما کلی می خندیدیم. می گفتیم خدایا طرف اگه کانادایی بوده که تا حالا نصفه نیمه سکته زده. چون اینا ارتیست بازی درنمیارن مثل ماها که مثلا بپرن تو باند کناری . گفتیم شایدم فکر کردن ما از انگلیس اومدیم نمی دونیم باید کدوم باند رانندگی کنیم. هاها 

دم بری بارن که طرف چپ جاده هم بود یه چاله بزرگ بود دوستم با سرعت پیچید  چپ که نزدیک بود همه با هم بریم توش و از صحنه روزگار محو بشیم. من دادزدم بابا ترمز!! 

 

 

بعدشم به اصراردوستمون رفتیم خونشون.  دوتا خانوم دیگه هم اومدن. مهمونی خانومانه شد که خوبم بود . امشبم باز مهمونی خانومانه دعوتیم ولی چندروزه دیگه اینطوری ادامه پیدا کنه تمام برمیدو سدیم و پتاسیم و همه چی خونم کم میاد.  

 

سورپریز

داشتم می رفتم تو غذاخوری اصلی دانشگاه . مریم رفته بود جایی که برگرده با هم ناهار بخوریم . یهو یه پسرکاناداییه که از جلوم رد شد از پشت سرم داد زد: 

I like your shirrrrrttttt  

کلی سورپرایز شدم برگشتم گفتم خیلی ممنون.  

پیدا کنید آرم روی تی شرت مرا!!!

اشمئزاز

چقدر حکومت ایران منزجر کننده شده. قابل تحمل نیست واقعا.