من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

حالا بگذریم که

جمعه تقریبا از بدترین روزهای عمرم بود.  

شب قبلش مهمونی دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت اما شبش یه ایمیل از یکی از دوستام گرفتم که زیاد خوشایند نبود. "حالا بگذریم "که من چیز خاصی هم واقعا نگفته بودم . در حقیقت تو جمع و جلوی خودش گفته بودم این همیشه اخر مهمونی میاد و می گه شام منو بدین و اصلا غیر خطی نیست که کاملا هم خطیه!! شوخی و انتقاد قاطی بود دیگه . روزش رفتم افیس مریم ماگ چایی از قبل موندشو ریختم رو دفتر دستکاش "حالا بگذریم" که ادم نباید چیزای مهمو بذاره رو میزش ولی اون طفلکی هم با من دعوا نکرد! 

شبش پاشدم رفتم دوچرخه سواری به جای خونه رفتن. با اینکه خوابم میومد و شب قبل از ناراحتی وجدان نتونسته بودم درست بخوابم. رفتم میدتان پلازا خرید. از یه مغازه ای اخر سر خرید کردم ولی اون چیز میزامو نداد و منم چون اخر وقت بود و عجله داشتم یادم رفت که بهش بگم بده و اومدم خونه!  حالابگذریم که خانومه کلی منو گیج کرد و تو پلاستیک هم نذاشت اصلا. چون معمولا رسید رو می ذارت تو پلاستیک می دن دستت ولی من با رسید خالی اومدم خونه!

 

صبحش زنگ زدم که اینطوری شده. گفت نمی تونی کاری بکنی. منم زنگ زدم به لیلا گفت منتظر خواهرشه از تورنتو برسه. خلاصه خواهرش که رسید چون ماشین رنت کرده بود رفتیم میدتاون و من رفتم صحبت کردم چیزامو گرفتم. "حالا بگذریم" که هیچ اثری از لباسای من اونجا پشت کشیر نبود و من خیلی به کشیر قبلی شک کردم ولی خوب اونا به حرف من اعتماد کردن و بر اساس رسیدم ایتم ها رو دادن. 

 

خواهر لیلا با خودش از تورنتو کلی غذاهای ایرونی مثل باقالی پلو با ماهیچه ته چین و چلو کباب جوجه کباب اورده بود و منم ظهر چتر شدم و گوجه سبز و چاقاله بادوم هم خوردم و خیلی به ما خوش گذشت. اینطوری شد که رضا که به من زنگ زد من گفتم با شما نمیام و خدا هم رحم کرد چون اصلا حس بوفه چینی و غیره رو نداشتم. 

 

بعد غذا رفتیم سنتر مال و اونجا لیلا یه مقدارخرید کرد بعدشم رفتیم سوپر استور! "حالا بگذریم " که من و لیلا اینقدر سوتی و خل بازی دراوردیم که به خواهره مشتبه شد اب ساسکچوان رو مغز ما هم اثر کرده. 

 

بعد از سوپر استور با یکی دیگه از دوستامون رفتیم کافی شاپ برادوی روستری بعدشم رفتیم کنار رود خونه دوساعت راه رفتیم و خونه های زیبا و داون تاون شهر و پلها و غیره رو به مری نشون دادیم و خیلی خوشش اومد. بعدشم دوباره رفتیم فادراکرز واسه شام که خیلی هم شلوغ پلوغ بود. دیگه رسیدم خونه وقت خواب بود. 

 

جای شما خالی به ما خیلی خوش گذشت

کلاس شیرینی پزی

امروز سر کافی بچه ها به مریم گیردادن که موی سفیدداریا! من بعد یه مدت گفتم بابا موضوع رو عوض کنین. گفتن اوه نمی خواد سن خودش مطرح بشه! بعدشم به من گفتن تو تابلوه که موهات رنگ شده! اوه اوه . نوری می گفت این مشکیه واقعی نیست!  بعدشم می گه برین موهاتونو رنگ کنین. روحیه عوض می شه و اینا. ما هم گفتیم صددرصد هروقت زیاد سفید شد می ریم نگران نباش!! 

 البته منم اخر سر یادمه که گیر دادم. البته مقصود تقابل نبوده. چون یادم رفته بود. گیر دادم که فلانی اینقدر سیگار نکش عذا بخور فوتبالم بازی نکنین پاشین برین جیم بدنسازی کار کنین یه کم هیکلتون خوب بشه.  

 

هممون ایرادگیریماا!!! 

 

حالا کی بره کلاس شیرینی پزی. برو بابا من نمی رم.

شله زرد

گذاشتمش وسط میز ناهار. از ان مریم شد چون خیلی دوست داره. بقیه خیلی با احتیاط یکی دو قاشق خوردند. ولی اخر سر رسما تو دست مریم بود. 

 

یه بارم دوسال پیش درست کرده بودم بردم خونه رضا واسه افطار. بعدش رضا که نبود مریم از تو یخچال برش داشت روش کلی دارچین ریخت خوردیم. رضا خوابیده بود به امید اینکه سحر شله زرد می خوره ولی وقتی رفته بود سر یخچال شله ای در کار نبود و خیلی اعصابش بهم ریخته بود

تغییر قیافه

اتفاقا من از اون دسته ادمهایی هستم که خیلی تو نخ بقیه نیستند که مثلا اعضای صورتشون چه جوریه. مگه اینکه بهم فشار بیاد و مجبور شم بررسی کنم و ایرادا رو بگیرم. 

 

حالا اون روز من به هم افیسیم گفتم عینکتو عوض کردی؟ داشت بال در میاورد. بابا خیلی قیافش با اون عینک دهه نود مسخره بود. ولی گفت فقط تو فهمیدی. 

 

فکر کنم دنبال جبران بوده. اگه برم ارایشگاه موهامو کوتاه کنم به روم میارن. ولی امروز موهامو باز گذاشته بودم و سریع به روم اورد! می گه هیر استایل جدیده؟ می گم نخیر پشتم نبستم! 

می گه تغییر کردی با خوشحالی ! هاهاها!  

 

واقعیتش اینه که نمی دونم برم ارایشگاه بگم چی؟ تازه یه ذره موهام بلند شده باز کوتاه کنم؟ هرروز صبح پا می شم کلی وقت می گیره تا فکر کنم چیکارشون کنم. هر سیخشم یه وره.

 

سبز شدم

من دیروز دانشگاه نیومدم. لیلا گفت وقتی تلفنتو جواب نمی دی فکر می کنم منم مثل سایرین شدم. گفتم سایلنت بوده. پریشب با مهسا دوساعت چت می کردم. من و مهسا و به قولی یکی دیگه دودره بازیم. ولی مشکلی نداریم با هم. نهایتش دعوا و قهره دیگه. فکر کن یه بار هشت ماه یه دوستمونو شفاف کردم. بعد دوست شدیم دوباره. با احتیاط. مریم اون روز  به رامین می گه تو چه جوری این (اینا) رو تحمل می کنی. من می گم بابا بگو ما چه جوری اینو تحمل می کنیم !!! 

البته رامین دودره باز نیست انصافا. من و مهسا اینطوری هستیم. منم نه به اون صورت. مهسا هم خوب پرو تکل خودشو داره.   

 

ولی در مجموع من خیلی وقتها احساس تنهایی گزنده ای دارم. اون ذاتیه غربته. چیز مهمی نیست.

 

ببینم کارت تلفنم هنوز اکسپایرد نشده یه زنگی بزنیم به برو بچ برفزار. 

 

اینجا همش طوفان و بارونه ما هم سبز شدیم دیگه. لوبیا کاشتم تو گلدون گلی که خشکش کردم. حالا همشون سبز شده قشنگی فوق العاده ای هم نداره!