من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

نامه اصلاحی

این نامه رو چندوقت پیش گلنوش انداخته توی صندوق پست خونه. یه تیکه کاغذ تا شده است که روش با مدادرنگی بنفش نوشته: 

این نامه رافقط دایی شهاب بخواند 

 

سلام دایی شهاب تو چرا دیگران راعذیت می کنی منیکه بچه ام و نمی خواد به کسی احترام بگذارم می گذارم ولی تو حتی مادرت را عذیت می کنی خلاصه مامان جون گفت این رابهت بگویم. 

 

دوستدارتو گلنوش 

 

کلا بچمون سوژه خنده است. اون روزم مهمونی بود خونمون دخترخالم اسامی رو برای یه موردی زو کاغذ نوشته بود. فرداش دیدم کاغذ تو اتاق شهابه یکی هم پایین نامه امضا زده. البته تابلو بود کی خواسته صورت جلسه کنه. کلا فکر می کنه آدم خیلی مهمیه. هه هه هه

ازایران

یه مقدار تو این رسانه ما آداب معاشرت به مردم یاد نمیدن. الان از بالاترین مقام سیاسی کشور تا نزدیکترین آدمها همین مشکل را در روابط اجتماعی دارند. 

 

وای خدایا من جت لگ شدید دارم هم درخواب و هم در غذاخوردن. از وقتی هم اومدم همش مریضم. خیلی راحت مریضی بقیه به من منتقل شد. 

 

بزرگترین مشکل زندگی ایران اینه که نمی تونی کامیونیتی موردعلاقه خودتو داشته باشی به خصوص اگه مجرد باشی که دیگه واقعا بدبختی و همیشه باید با یه مشت پیروپاتال و عتیقه که میان خونتون رفت و آمد کنی 

 

خدایا من خیلی قدر ایران نبودنم رو دونستم. اگرم بخوام برگردم دوست دارم برم یه جایی مثل بیشه زارزندگی کنم که کسی منو نشناسه و خودم دوستامو پیدا کنم.من دیگه نسل سوخته به حساب میام. خدایا اگه ما رفتیم قاطی مسیحیا تو ماروببخش. مسلمونا واقعا کم آوردند. مسیحی ها رو ببین از ادب از سلیقه از شخصیت از تعهد. ایرانیا رو هم ببین.  

 

آخرین پست امسال در بیشه زار

همگی به ریسمان الهی دست بیاویزیم. دنیا خیلی بی رحم است و ما تنها.  

  

کریسمس / شب یلدا و سال نو همگی مبارک. بهترین آرزوها برای دوستای خوبم درسال جدید. سال پرباری رو براتون آرزو می کنم. 

کری و حمالی

من دیروز برای یه مساله ای که مربوط به انجمن بود به کتی زنگ زدم و باهاش امروز قرار گذاشتم. این قضیه انجمن خیلی امسال دردسرزا شد. همه انتظارداشتن افراد جدید مثل قبل باشن ولی اینا نه روحیشو دارن نه زیاد می دونن چی به چیه. اینطوری شد که همه افتادن به جون هم. کلا من با این دونفرجدید زیادجال نمی کنم.  

 

کتی رو این رفیق مافیایی با من آشنا کرده بود. واسه همین وقتی امروز به من زنگ نزد مخم سوت کشید و شروع کردم باهاش سوال جواب کردن که این چرا به من زنگ نزده. کلا حرف زدن منم درمجموع بی سروته و طرف اصلا نمی فهمه من چی می گم. همین اثنا کتی زنگ زد و من دست از سرش برداشتم و فهمیدم زیرآب زنی درکار نبوده. باورتون میشه اینجا اونجوریه؟ تازه این یک کار داوطبانه است. خلاصه رفتیم یک ساعتی گشتیم و یه مقدار با این قسمتهای مختلف دانشگاه صحبت کردیم و من جاهای مختلف رو نشونش دادم و خیلی خوشش اومد.  

 

نمی دونم چرا اینو نوشتم. ولی فقط همینو بگم. خدا نیافریده اونی که زیرآب منو بزنه. کله پاش می کنم. امروزم به اون دوستم گفتم تو باید طرف ما باشی فهمیدی؟ اونم گفت معلومه پس فکرکردی طرف کیم . اینم یه معضلیه تو این جامعه. عین کارخونه است. تو ایران می گفتن کارخونه کارنکن اینحا هم همینه. یه مشت کارگر مردن دیگه.  

 

من دیروز جواب ایمیل توهین آمی یکی از بچه ها رو اینطوری دادم 

 

"باشه موردی نیست همون کارو می کنم. وقت ندارم دیگه بهش فکر کنم" یارو انگاردنبال دعوا مرافعه می گشت منم دیگه جوابشو ندادم.  امروز از یکی شنیدم گفته می خواد استعفا بده. می گفت تو حالا صبر کن تا طرف استعفا بده. من گفتم برای من فرقی نمی کنه کی بیاد و کی بره. من دارم کارخودمو می کنم. چون هیچکدوم با هم هیچ فرقی ندارن.  

 

مهم نیست این چیزا دارم کری می خونم!

نامزدی ویو

ما امشب رفتیم رستوران الکساندر برای یکی از دوستانم که گفتم اومده. کلی آدم بودیم. من و مازیاروپگاه و افشین و هما این آخر بودیم. مخصوصا من و مازیار و پگاه و افشین اینقدر گفتیم و خندیدیم گاهی محسن اینا هم همراهی می کردند. بعد دیگه شروع کردیم به اینکه من دارم می رم ایران عروسی کنم بعد افشین قرار شد با من ازدواج کنه و همینطوری خاله بازی تا اینکه مازیار اینا جدیش کردن و قرار شد افشین به جای معین بیاد ایران و آقا اصلا ایران چیه همین الان برو عاقد پیدا کن و ما خودمون عاقد داریم و نه کشیش بیار و اون یکی گفت نه کشیشو اونبار اینقدر سربه سرش گذاشتیم دیگه برای ما نمیاد و همینطوری الکی الکی کلی عکس گرفتیم. افشین بیچاره واسه مادسر سفارش داداونم چونکه می ره سرکار بیچاره.  اقا مجبورکردن به هم دسر بدیم و چهارنفر دستمال گرفته بود بالا سرمون اون یکی با نمکدون نمک می ریخت. مرده بودیم ازخنده. تا ما حواسمون پرت شد مازیار رفت به رستورانیه گفت اینا نامزد شد الان دسر بیار. دسر آورد با فشفشه . درحقیقت اون سفره عقد شده. محسن هم عاقد شده بود هرچی یادش بود و بلد بود می خوند افشینم هی با من دعوا می کرد می گفت زودباش بگو بله آبرومون رفت. آخرش خوشبختانه اینتراپت خورد وسط خطبه سوم که من کشش می دادم با اجازه صاجب رستوران و این و اون خلاصه قضیه شلوغ پلوغ شد و عکس گرفتیم. وای ولی بعد افشین مجبور شد غذای منم حساب کنه و کلا چهل دلار پول داد بیچاره. دلم سوخت براش طفل معصوم.  

حالا اولش شوخی شوخی شروع کردند بعد اینطوری جدی جدی شد ولی گفتن به کسی نمی گیم. 

هه هه هه ولی خیلی خندیدیم. جاتون خیلی خیلی خالی بود. ماها همه هنرپیشه ایم.