من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

عقل

دیشب یکی از دوستام اومده بود خونه من یه سری چیز میزاشو ببره. یه چایی هم با هم خوردیم. همیشه هم یه چیزی تو دستش میاره. اولش گفت نون پنیر می خوری بیارم؟ منم خندم گرفت گفتم نه! بعدش شیرینی آورد که از کاسکو خریده بود و من حسابی ایمپرسد شدم چون عین شیرینیهای ایران خوشمزه بود. 

 

جدا ازاون طبق معمول یه سری مشکلات فلسفی رو با هم مرور کردیم که در مورد خودمون و نمونه های فک و فامیل بود. بیشتر راجع به طرز فکرو بالغ بودن بود. من نظرم این بود که عقل یک خصوصیت ذاتی هستش و از بچگی نمودداره و مسخره است که جوردیگه بخوایم فکر کنیم و یک صفت بچه روی طرف بذاریم و بگیم بزرگ میشه درست میشه. حالا البته بعضی چیزا به کم تجربگی برمی گرده ولی بازم اونی که عاقله از تجربه ها درس می گیره. 

 

نکته مهم هم اینکه بدشانسی هم ذاتیه. مثلا من هنوز نامه هامو دریافت نکردم. یا اینکه ویزا به من ندادن. یعنی بعد کنفرانس تماس گرفتن. (اینا شوخی بود) 

 

به هرحال برای دوستی بهتره دنبال آدم عاقل بود. اونهایی که معمولا آروم هستند سریع جو زده نمی شن فکر می کنن و موقرن. این تقریبا ویژگی هست که من می تونم خودم و دوستام رو باهاش توصیف کنم. حالا اینکه ما طبع طنز داریم یگو بخند می کنیم اجتماعی هستیم یا غیره در  مرتبه بعدی قرار می گیره.

مهمونداری رندوم

ستاره جون قدرخودتو بدون.  

تو راه آسمون من تو آخرین ستاره ای.  

تنها تر از همیشه ام.  

خسته از اینهمه سفر. 

 

زندگیتو آپدیت کن زبونم مو درآورد. 

 

من شنبه ۵ تا مهمون دعوت کردم. یکیشون خیلی باحاله ازین بچه دقیقا که درست راس ساعت میره یه جا. یه باز من شب فیلم گذاشته بود خودم یکساعت و نیم دیرتر رفتم این بیچاره نیم ساعت وایستاده بود تا یکی رسیده بود.  

 

جالا اون یکی دوستش زنگ زده بود که ساعت ۷ اونجا باشیم اما این دفعه گفته بود عمرا درنتیجه به جای هفت هفت و نیم اومدند که بازم برای من زود بود.  ولی به هرحال من ماکارونی درست کرده بودم که با استقبال رو به رو شد. بچه ها هم هرکی یه چیزی آورده بود بیشتر هله و هوله.

 

دوستای من واقعا اسپکتروم خنده داری رو رو تشکیل می دن.

خبرخوش

خبرخوش اینکه بنده امروز از جیم سرای دانشگاه بازدید نمودم. منتها چون من دانشجوی این دانشگاه نیستم باید برای جیم پول پرداخت کنم که نمی کنم. پس قرار گذاشتم که نرم. اما مریم قراره به هر ترتیبی هست منو ببره وامروزم بیچاره تک تک دستگاهها و سوراخ سنبه ها رو برای من توضیح داده.  

موضوع اینه که اتوبوس کارتی شده و از لحظه ای که کارت می زنی یک ساعت برات حساب می کنه یعنی عملا هیچی و تازه بلیت هم گرون شده اینه که ما تصمیم داریم همه جا پیاده بریم.  

 

حالا کی گوشش به این حرفا بدهکاره دوباره پس فردا روز از نو روزی از نو بکش و ببر از نو!!!!

ماجرای امشب

الان یه ربع بیست دقیقه میشه که رسیدم خونه ساعت ۵ دقیقه پس از نیمه شبه .کجا تشریف  

داشتم. سفر برفی.

امروز از روزهایی بود که ماجراجویی زندگیم کم شده بود این بود که با مهسا  تصمیم گرفتیم پیاده تا والمارت بریم و همینکارم کردیم. ساعت هشت و ربع که از دپارتمان مهندسی ( به سرپرستی اینجانب) پیاده راه افتادیم و از جاده های دانشگاه عبور کرده به اتوبان رسیدیم و بعد اتو بان را بالا رفتیم و از کنار ریل قطار پایین آمدیم و به فروشگاه ارتش قدیمی رسیدیم.  کلا بیست یا بیست وپنج دقیقه در هوای بسیار عالی پیاده رفتیم. بعد آن هم به والمارت رفته وبه میزان متنهابهی وقت تلف نمودیم که نصفش به گم شدن و پیدا شدنمان سپری شد بعد هم دوباره راه افتادیم و برگشتیم و یکی از جاده ها را هم اشتباهی رفتیم و کلی برف نوردی کردیم.

 

 

آخر سر هم از دانشکده کشاورزی سردرآوردیم و همانجا مهسا روی صندلی نشست و منم همه ات و اشغالهایم را ریختم بیرون که دنبال کلیدام بگردم. دقیقا عین ترمینالهای اتوبوسرانی. بعدش هم مهسا بطری گنده کچابش را درآورد و سرش را سوراخ کردو نشست هل هل با چیپسهایش به خوردن(بگذریم که چیپس من نصفه شده بود) . در همین احوالات یه عده رد شدن و احتمالا از مشاهده دوعقب افتاده که نصف شب باباروبندیل انجا نشسته ان و چیپسو کچاب می خورن و ان یکی بطری اب معدنی خانواده را عین قحطی زده ها سر می کشد و دوباره جیپس و کچاپ می خورد جیرت زده می شدند. شکلاتها هم باز شد. در اثنایی که من مهسا را تهدید می کردم که الان کلسترول خونش به هزار می رسد  در باز شد و سپیده و محسن سررسیدند. پیاده قراربود برن تیم هورتونز با بچه ها. خلاصه این داستان ادامه دارد ولی ما تمام مسیر برگشت از دانشکده تا خانه را با مهسا یه ریزخندیدم و از بچه ها معذرت خواستیم که لختی مان زیاد شده بارمان سنگین است و نمی توانیم ترمز بگیریم چون اونها داشتن مدام با این و اون تلفنی قرار می ذاشتند. 

 

خداوند برکات خودرا بر بیشه زار ارزانی نموده و لطافت هوا انسان را به وجد می اورد. باشد  

که شکرگزار باشیم. 

 

آمین

دوباره راجع به غذا

ویتنامیها آدمهای بسیاربسیار خوبین. وهمشونم خوش اندام هستن. مهمترین دلیلش اینه که به تعذیه شون خیلی اهمیت میدن. مثلا شکر اصلا نمی خورن. استاد من ناهار موز می خوره. حتی یکی بود ناهار گوجه فرنگی می خورد. غداهاشونم فوق العاده بدمزه است . من روزی که خونه استادم دعوت بودم بیشترین آبجوی عمرم رو خوردم. چون هیچی از گلوم نمی رفت پایین. استاد منو تحویل گرفت و یه لیوان فوتبالی اندازه یه پارچ برام ریخت. . تازه اون غذای اعیونی بود. من نهایتا ریبشو هم امتجان کردم با وجودیکه اولش گفتم نمی خورم. شبیه شیشلیک خودمون درست شده بود و من فکر کردم شاید خوشمزه باشه ولی چرب و بد بود. حتی شیرینیها با ذائقه ما جور در نمیومد. سوشی داشت حالمو بهم می زد. میگوهای باربیکیو شده و اون نودلهای برنجی ترکیبش داشت منو می کشت. استاد به من گفت سوشی رو بذار تو دهنت جراحیش نکن ولی من ترسیدم بالا بیارم.  

اگه اجداد ما هم به فکرشون می رسید که از چیزای بدبو و بدمزه میشه غذا ساخت ما ها همه الان مانکن بودیم 

حالا جالبیشم اینه که من صدجور غذا تو یخچالمه ولی کالباس می خورم نهایتا