من احساس می کنم آدمهای دوروبرم خیلی انگلن. شاید اینجا اینجوریه. از بعد از عید دو سری مهمونی ایرانیا بوده. اولیشو نرفتم. دومیشو معذرت خواستم که نیستم. سومی دیشب بود که نرفتم بعدی هفته آینده است! چه خبره بابا؟
حالا عملا عذر و بهانه ای ندارم. اونایی که میرن نمی دونم دنبال چین. یعنی نمی تونن با دوستاشون برن بار یا رستوران؟ بعد یه سری عکس هم می ذارن تو فیس بوک زیرش می نویسه من اینجا خیلی هاتم!!
از اونطرف کلا از روسری دارا که بدم میاد. فکر می کنن چون روسری دارن می تونن دو سه تا مرحله بیشتر از حد عادی لاس بزنن و جو میشه لاس وگاس. از اینجور ادمها که من فراریم. دیشبم هرچی که دستمو کشید دوستم که بریم تیم هورتونز من تو نرفتم چون یه مجموع از انسانهای مرد نمای احمق ایرانی ودختران محجبه بچ اونجا بودن که وقتی بینشون می شینم احساس می کنم افتادم تو باتلاق.
همون که رضا گفت : از تنها زندگی کردن آنورمال شدم . من گفتم انورمالم که تنها زندگی می کنم. گفت اره سیکل معیوبه. کلا من امشب اینقدر خندیدم که چشام اشک آلود شد!!!!