من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

مهمونی

بابا مامان یکی از دخترا از ایران اومده. براشون مراسم گرفتند. باباش استاد دانشگاه تهرانه. دیدمش امروز خیلی کیوت بود! حالا به من و مریم هم گفتن بریم چون هیچی دیگه دختر نبود و یه کم سه می شد. البته ما هم دپارتمانی و هم خونه اش هم هستیم. خلاصه من الان نشستم علاف این برادرمون زنگ بزنه. هم خیلی خسته ام هم فردا با استادم میتینگ دارم.  

اوندفعه یکی از همین دوستامون به من گفت هرکی نگه پدر مادرش بیان کانادا اصلا بچه خوبی نیست!!!!! 

 من الان سه ساله اینجام از روز اول که اومدم بابام گفته دعوت نامه بفرست. خدایا منو ببخش. 

نظرات 3 + ارسال نظر
ونوس چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ق.ظ

سال دیگه ایشالا میان دفاعت ویولت عزیزم

ویو پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

ممنونم گلم:)

oranoos شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ق.ظ

mah ramazoon kheili root tasir dashte, hey talab e bakhshesh mikoni. are ensha.. sal e dige mian defa, ma ham mibinimeshoon

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد