من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

عشق به خدا

از بس خدا رو دوست داشت مدام به آن فکر می کرد. جمعه ها سعی می کرد با او تماس بگیرد که شب بروند آبجو و ویسکی بنوشند. دلش می خواست همه دوستان خدا را هم مهمان کند که بداند چقدر دوستش دارد و به او بگوید که چقدر خوب می شود که یکبار در یکی از این پارتی ها که سرخپوستها میامدند و ماری جواناو وید می کشیدند دوتایی بروند و برقصند. چون تازگی داشت رقصیدن یاد می گرفت.... آنهم به همان سبک آنهم در آن فضا! 

 

و خدا گهگاهی قبول می کرد که با او باشد..... آنهم به همان سبک آنهم در آن فضا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد