از بس خدا رو دوست داشت مدام به آن فکر می کرد. جمعه ها سعی می کرد با او تماس بگیرد که شب بروند آبجو و ویسکی بنوشند. دلش می خواست همه دوستان خدا را هم مهمان کند که بداند چقدر دوستش دارد و به او بگوید که چقدر خوب می شود که یکبار در یکی از این پارتی ها که سرخپوستها میامدند و ماری جواناو وید می کشیدند دوتایی بروند و برقصند. چون تازگی داشت رقصیدن یاد می گرفت.... آنهم به همان سبک آنهم در آن فضا!
و خدا گهگاهی قبول می کرد که با او باشد..... آنهم به همان سبک آنهم در آن فضا