کوچکترین عموم از بین ما رفت. در اثر تصادف با موتور دچار ضربه مغزی شد. بعد یکی دو روزی توی کما بود. خواهر بزرگترم زنگ زد گفت. نمی دونستم چیکار کنم یه دقیقه گریه می کردم یه دقیقه پا می شدم می شستم دعا می خوندم. کما سرچ می کردم. خیلی گناه داشت. من مدتها ندیدمش ولی یادمه که دبیر معروفی بود. معروفیت یعنی اینکه خوب آدم وضعیت مالی خیلی خوبی داشته باشه. ولی من هرگز اینو در موردش هیچوقت حس نکردم. نه بگی متکبر باشه یا هی مثل همه مردم ازین کشور به اون کشور خوش گذرونی بکنه. اصلا نمی دونم معنی خوشگذرونی رو می دونست یا نه. خیلی تو سن کم ازدواج کرده بود با یه خانومی که از خودش بزرگتر بود و خیلی هم بهش مهربونی می کرد همیشه. بچه هاش هرچی می خواستند ازش می گرفتند. یه پسرش دوسالگی فوت شد که یادمه خیلی براش گریه می کردند. بعد این سالهای آخر کلی خوشحال بود که خادم امام رضا شده. کلا به نظر همیشه خوشحال بود. از چیزهای خیلی کوچیک. شاگرداشو خیلی دوست داشت. اگه دور هم جمع می شدیم همش داشت از شاگرداش تعریف می کرد. منم خیلی دوست داشت فکر کنم تنها عضوی از خانواده ما بود که اینجا به من زنگ زد. تنها کسی بود که وقتی من سال دوم دبیرستان دانشگاه آزاد قبول شدم کلی شادی کرد. تو بچگی همش منتمو می کشید که حالا وبو بیاد یه دکلمه واسه ما بخونه. خدا رحمتش کنه. انشالله همه ازش راضی باشن . روحش قرین شادی و آرامش باشه.
سلام
شما مسیحی هستین؟
تسلیت می گم ویولت جان
merci golam ghorboonet beram:*:*