من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

حدوحدودنچسبیت

من احساس می کنم یه باری از رو دوشم برداشته شده. قضیه این بود که یکی از بچه ها رفته خونه گرفته بود و چون با من دوست بود منو دعوت کرد برم خونش. خونش خیلی خوب و قشنگ بود. وای من یه هفته عذاب وجدان داشتم چه انتظاری می تونه ازمن داشته باشه. ولی خوشبختانه بعد فهمیدم نه انتظاری نداره. یا اینکه به هرحال من بهش گفتم اینجا قرارنیست بمونم کارم داره تموم میشه. گفتم وسیله مسیله می خوای بیا از خونه من وردار. تعارف نزدیک به واقعیت. بعدش دیگه راحت شدم. خیلی برام مهمه بدونم تو زندگیم کارغلطی انجام نمی دم و لطمه ای نمی زنم. آدم هی باید بعد خودشو سرزنش بکنه. هی بگه اره تو حس انسانیت نداری. دوستتو ول کردی فلان بصار.  

موضوع اینه که من درحالت کلی ادم بسیار نچسبی ام به نظرخودم. یعنی فقط با بچه خوبا یا باحالا خوبم. یه کم طرف از تعادل خوش خارج باشه یا غریبه باشه ویو تبدیل به  دیوارمی شه. حالا فکر کن من خودم این خصلت خودمو پذیرفتم و پذیرفتم که قیمتش رو هم بپردازم. ولی از طرفی فکر می کنم این نچسبیتم باید محدوده مشخصی داشته و باید مراقب باشم اوج نگیره. وگرنه به دوستای متوسط النزدیکمم ممکنه برسه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد