دیشب شب بدی نبود. رفتم با دوستای ایرانیم خریدو بعد خونشون یه فیلم الکی دیدم که توش ناتالی پورتمن بازی می کرد! خیلی مسخره بود. دوستای ایرانی تقریبا جدیدم یه زن و شوهرن. مثل قبلیا. منتها ظاهرا قبلیا به این قضیه پی بردند که ما سه نفر خونواده نیستیم! و خوب دامپ شدم شاید. قضیش پیچیده است. خیلی برمی گرده به قبل که خونواده ای در کار نبود و خدا بود و من بودم و یه عده ادم مجرد. من یعنی گاها اینطوری فکر می کنم. به هرحال. من دیشب مثل همیشه دیرخوابیدم چهار یا پنج.
کم خوابی دیشب مزید برعلت دوره ماهیانه بنده شد و حالم اصلا خوب نبود. برگشتم خونه دیدم یه لیست بالا بلند از زیر در انداختن تو که همه خونه رو تقریبا باید خالی کنم واسه اینکه دو تا سوسک بکشن. حالم بد شده بود. تازه یه کم به سرووضعیت خونه رسیده بودم. ده بار لیستو خوندم اخر سر زنگ زدم شرکتشون که باباجان من کلی وسیله دارم به این راحتی که نیست. خلاصه حالم بدتر شده بود دیدم تو فیس بوک یه دختره رو دیوار یکی از دوستام ابراز احساسات شدید کرده نمی دونم دیگه اصلا سرم دورورداشت. می خواستم گریه کنم نا نداشتم. افتادم به دعا خوندن. می دونی ادم دستش به جایی بند که نیست بخواد مشکلاتش رو با فکر خودش حل بکنه. اینجور مواقع ادم ممکنه سکته کنه. خودم خوندم. خودم یه بار خوندم چون یه بار بیست و پنج سالگی دقیقا می خواستم سکته کنم. نه می خواستم بمیرم. می خواستم این دنیا رو ترک کنم و برم. رفتم تو تختخواب خودمو وسط یه بیابون می دیدم. شاکی بودم. از دست خدا که تک و تنها ولم کرده رفته. جف بریجز می فرماید:
I was goin’ where I shouldn’t go
seein’ who I shouldn’t see
doin’ what I shouldn’t do
and bein’ who I shouldn’t be
a little voice told me it’s all wrong
another voice told me it’s alright
I used to think that I was strong
but lately I just lost the fight
funny how fallin’ feels like flyin’
for a little while
funny how fallin’ feels like flyin’
for a little while
منتها خوب دیگه از حال رفتم بعد که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود و انگار که همه مشکلات خیلی کوچیکتر شده بودند و انگار که همه می خواستند که خوب باشند.