امروز با اون دوستم که بخشی از داستانهای غم انگیز زندگیم بود خداحافظی کردم. دوباره یه برنامه ای رو که خودش پیشنهاد کرده بود پیچوند. گفت فردا. من گفتم عزیزم اگر ممکنه خودت از بچه ها عذرخواهی کن. من خجالت می کشم. اونم همینکارو کرد به این مضمون : کار پیش اومده باشه یه وقت دیگه. یه سری چیزای کوچیکی قبلا واسش گرفته بودم گفتم شب میارم دم خونه بهت می دم. گفت باشه (همیشه می گه باشه) بعد این دوستام باهاش تماس گرفتن به من گفتن برنامه باشه فردا. من گفتم شرمنده من فردا کاردارم. هدیه ها بین دوستهای دیگم تقسیم شدن. بعدشم یه تکست زدم مشابه به این مضمون فلانی جون من امشب مزاحمت نمی شم. باشه یه موقعی که سرمون خلوت بود. شاید وقتی دیگر....
جوابش این بود : باشه!
نمی خوام بگم چقدر تو زندگی خودم قصوروکوتاهی بوده. چون این فقط یک داستان بود که نتیجه ای در برنداشت. یک داستان کوتاه....