من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

بیشه زار دپرس است

خاک تو سرم. دیگه هیچکی منو دوست نداره. حالا دیگه تنها شدم. راحت. دیروز گوشیمو افیس جا گذاشتم. یکی از دوستام 7-8 بار زنگ زده  بریم تیم هورتونز من ورنداشتم. صداشو تو خونه می شنیدم باورتون نمی شه انگار زنگ تلفن تو مغزم صدا می کرد. امروز یه TEXT زدم ببیخشید اینطوری بوده. فایده نداشت. رفتم رو دیوارش نوشتم

"یه تیر خالی کردم تو مغزخودم .. بوف!!!! " 

بازم فایدم نداشت. 

بعدش اومدم با یکی دیگه از بچه ها چت کنم طبق معمول اونم درس مرست جواب نداد. البته با مهسا یه ساعت چت کردم و اون فکر کرد باید برم تیمارستان بستری بشم (همیشه  عقیدش همینه) می گه زنگ بزن 911  بیان ببرنت. ولی اخرش کوتاه اومد که من به مرض دلزدگی مبتلا شدم و خودشم به همین مرض مبتلاست. بعد قرار شد بریم روانپزشک. بعد من براش توضیح دادم که چی باید بگیم. واییی کلی خندیدم. ولی بعد دوباره شروع به نق زدن کردم تا یه کلیپ خنده دار فرستاد واسم. 


خدایا من یا از این ملت دورورم حال نمی کنم یا هیچکی منو نمی خواد. حالا دلت خنک شد؟ من که مشکلی ندارم. به خودتم چیزی نمی رسه. ولی من عوضش تو وقتهای اضافیم می رم جیم.جیم جیم تا ماراتن. یههههه

زمستون بیشه

وای من امروز رفتم تو برفا جیم! کلا بیست دقیقه رفتم کلاس استپ بعدش رفتم تو ترک پنج دقیقه دویدم. بازم سخت بود واسم انگار پام داشت کنده می شد ولی نسبت به اون دفعه راحتتر بود. فکر کن با اون پای دردناک داشتم میومدم خونه رو یخها لیز خوردم باسن مبارک سرویس شد. هاهاها. ولی از کنارورزشگاه که رد می شدم دیدم مسابقه فوتباله (امریکایی) تو زمین با کلی تماشاچی و بندوبساط. کی عین خیالشه که تو بیشه زار زمستون همه جا رو پوشونده؟

نصیحت نگیر

افتادم یا دوران دانشگاه. وقتی تهران بودم. یه دوست داشتم دختر خوبی بود ولی خیلی سنتی بود. می دونی من خیلی وقتها بهش فکر می کنم. باهاش دوست صمیمی بودم. هم کلاسیم بود. دختر گلی بود.  ولی سنتی بود!!! یه روزی میاد ادم تو زندگیش باید تصمیم بگیره چیه؟ کیه شخصیتش از چی تشکیل شده با کیا بزرگ شده. مامانش چی می گه. خوب من اونموقع این فکرا رو نمی کردم. ولی بعدها از جضور سنتی ها تو زندگیم وحشت زده می شدم. توی زندگی شخصیم و اینطوری شد که زندگی شخصیم موند برای خودم. 

یکی بود توی دانشگاه از بچه ها بود منو دوست داشت خیلی. به همه گفته بود. دوست سنتی ام می گفت نه نه محلش نذار. شایدم راست می گفت. نمی دونم. می گفت این برای تو بچه است نمی فهمه چنین چنان. چهارسال الکی ما رفتیم و اومدیم. به همین منوال. منم از یه طرف دوستش داشتم از طرفی می گفتم لابد این چیزا تبواه مال ماها نیست. جالا نمی دونم دیگه پسره الان کجاست وکی بالاخره درست می گفت. می ندازمش تقصیر زندگی. همین دوستم یکی دیگه از دوستامو شدیدا تشویق به ازدواج با خواستگارش کرد. دختره چندسال بعد از طرف جدا شد. اون سالها بدترین سالهای زندگیش شد. یکی از بچه ها داشت می رفت ایران زن بگیره دوستش بهش گفته باباجان هرچقدرمهریه خواست بده دیگه تو که جدا نمیشی. یارو بعد سه ماه از زنش جدا شد!!!


خلاصه اقاجان نصیحت از کسی نگیر. مردم واسه خودشون قانون زندگی درمیارن و به دیگران تحمیل می کنند. خداوند به ما لطف داشته که تا اینجا راهنماییمون کرده.


نصیحت شخصی از کسی نگیر. حرف خوب کلی زدن یاد بگیر.

حل شده در خویشتن خویش

امروز داشتم نگاه می کردم ازدواج تو اسلام چقدر ساده و بی پیرایه است. اصلا انگار هیچی نیست. فقط توافق طرفین. نگاه کردم پس تمام دوست دخترو پسرها یه جورایی فرقی با ادمهای مزدوج  ندارند. مگر اون یک جمله چقدر می تونه شرایط رو عوض کنه واقعا؟ اینطوری شد که نسبت به بچه هایی که با هم زندگی می کنند احساس بهتری پیدا کردم. من به شدت به این نظریه خودم پایبندم که وقتی دیگران رو به خاطر کارهایی که نمی پسندم  انتقاد می کنم بعد از مدتی خودم به همون طرز فکرها دچار می شم در یک قالب معقول و بسیار منطقی البته ! یا شایدم به نظر خودم اینطور باشه. برای همین فکر کردم باید لیبرال با دیگران برخورد کرد.


داشتم فکر می کردم همخونه بگیرم یا بشم. اونباری که دوستم اومد اینجا گفت چرا همخونه نمی گیری؟ تو که بچه خوب هستی. ولی مطمئنم بعدا خودش فهمید که اینطور نیست یه چند روزی میشه یعنی از روز سه شنبه که خونه یکی از دوستام دعوت بودم یا شاید از روز بعدش. یهو به فکرم خطور کرد. دیروز به پگاه گفتم. گفت خوب چرا که نه؟ جدا این تفاوت ادمهاست ها که بعضی ها اینقدر جمع گرا هستند و بعضی ها اینقدر فردگرا. خونه من شاخص خونه یه ادم فرد گراست. پراز لوازم رفاه شخصی. باورتون نمیشه. تمامی انچه یک انسان برای رفاه لازم داره پیدا میشه. از انواع پتو و بالش و سازولوازم الکترونیکی متنوع و کابلهای متفاوت بلندگوهای استریو و میزها و صندلیها و فوتان و .... 


خداوند ما را در تمام امور زندگی هدایت بفرماید

امین 

کابوس یک ساعته

یک ساعت اومدم بخوابم با گریه زاری از خواب بیدار شدم. خواب دیدم برفزار بهترین شهر دنیا شده. بالا سر ساختمونا هتلو برج گردون و استخره. هر ساختمون کلی لانج داره. بعد همه دوستام و خونوادم اومدن اونجا زندگی می کنن. من دارم با گریه میام بیشه زارپیش استادم. اینا همش از گور زندگی روزمره و آپدیت عکسهای محمودو از دست دادن دوستهام حتی وقتی که پیشمن آب می خوره.