یه باشگاه ورزشی هست نزدیک خونمه. یعنی تو حاشیه خیابونه دانشگاه. یکربع پیاده روی داره. دیشب رفتم. واااای خیلی خوب بود. من واسه خودم تاپ شلوارک پوشیده بود راحت. عین نایت کلاب بزرگسالان همه کانادایی بودن. ولی همه اکثرا میانسال. کلاس ماسل اسکالپ رفتم البته نیم ساعت وایستادم. پربود به نسبت. بعدش رفتم پایین که تو ترک بدوم. اقاما گفتیم عین زمان ایران ده دقیقه رو راحت می دوم بقیشم افتان و خیزان می ریم حالا. دودقیقه که گذشت سوختم تموم شد. به فلاکت افتاده بودم. از اون طرف مقابل یه پسرکاناداییه می دوید من بهش نگاه نمی کردم. بعد هی بهم می رسیدیم. بعد سروصدای پگی میومد تو گوشم به خودم گفتم آی کانتکت آی کانتکت.... بعدش تو اون نقطه ای که قرار بود از هم رد شیم به زور بهش نگاه کردم. زل زده بود به من. اون اخرین دور من بود. دویدم بطری ابمو ورداشتم فرار کردم. بعدا تو اینه دیدم کل قفسه سینم سرخه. انگار تمام خون بدنم می خواستند اکسیژن برسونن به ششها.
دیشب عین بچه آدم رفتم تو رختخواب خوابیدم. اقا ما دم سحر یه دل پیچه ای گرفتیم انگار قراره بزام. اینقدر از دل پیچه بدم میاد که حد نداره. می شینی تو رختخواب گیجی بچه هم می خواد به زور تو رو از وسط دوتا کنه بیادش بیرون. بعد یکساعت همه چی تموم میشه. فکر کنم جن گیر باید بیارم
چه زندگانی پوچی
من دیروز بایبل نرفتم و طبیعتا گزارشی هم ندارم که بدم. یکی از دوستام از دوشنبه تا دیروز مهمون من بود. خدا خیرش بده یک کیلو بیشتر کم کردم. چون جلو این از پرخوری و هله هوله خوری دست ورداشتم. الانم کله سحر نشستم اینجا خونمم مرتبه کار خاصی ندارم بکنم.
این بود فواید زندگانی مشترک
دیروز کلا عزا گرفته بودم که اینقدر بد دودر شدم. قیافه عزاگرفته منو مجسم کنین. رضا خوب اداشو در میاورد. لب و لوچه آویزووون. بعد شبی زنگ زدن گفتن بیا پایین. رفتم دیدم بیچاره ها خسته و داغونن. اون یکی دوستمم امروز ایمیل زد معذرت خواهی و منت کشی کرد. چمدونم والا. من که ناراحت نبودم. بیشتر احساس تقصیر می کردم دیروز که باعث شدم ملت بپیچوننم. ولی حداقل به نظر میرسه دوستیم هنوز!