من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

آشتی

آشتی به نظر من هیچ معنایی ندارد. من دیشب به قدر کافی خوب رفتار کردم. یک نفری دیشب به من ایمیل زدسلام  ویولت آشتی؟ ؟ امروز صیح جواب دادم دوستیم! مثل همیشه. من اصلا از دست کسی ناراحت نیستم بهیچوجه. بعد اومد دوباره منو فیس بوک اضاف کرد! یه ایمیل هم زد که بیا بریم کافی پس. جواب ندادم. مهسا گفت جوابشو بده. دیشب از من می پر سید نکنه به خاطر من نیاد من  الان جواب دادم که من با تو خوبم. قسم می خورم. نیازی به اثبات نیست! 

 

قهر و آشتی هیچ معنایی ندارد. مخصوصا با بچه ها. فیس بوک رو هم فراموش کن. یه چیزی که یا پاک شده یا خودش رفته دیگه رفته. 

 

یه چیز دیگه هم که امروز به فکرم رسید یا به عبارتی دیشب این بود که بهتره برای ادمهایی که دوستشون داریم دعا کنیم. من اون بچه رو که دیشب دیدم. در حقیقت ابسسد شده بودم یه جورایی. بعدا فکر کردم ادمهایی که اینطوری تو چشم بقیه میان خیلی احتمال خراب شدن زندگیشون زیاده. بیست و یکسال سن کمیه ولی خیلی زود می گذره. من دیدم بیست و یکساله های همسن خودم رو و خودم رو. طرف توی یه دنیای خیلی بزرگتر از بقیه زندگی می کنه و همیشه فکر می کنه تو زندگیش هزاران هزار فرصت و انتخاب داره. بعد ابن باور نا خودآگاه به زندگیش جهت می ده و جهت جالبی هم شاید نباشه. می تونه به دیگران خیلی لطمه بزنه و از یه روال زندگی استاندارد کاملا خارج بشه و هیچ وقت هم راضی نباشه. این خوب نیست. امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم. ولی همیشه اونی که بیشتر انتخاب داره لزوما خوشبخت تر نمیشه.

خبر بد

۵ دلار گم کردم. امروز کلی راه رفتم. اه.

شوخی وجدی

امشب برای لیلا خونه مهسا جشن تولد گرفتیم. اون پسر خوشگله هم اومد. خوش گذشت. من ساعت هشت ونیم اینا رفتم که خیلی دیر بود و همه اونجا بودن. لیلا پیتزا سفارش داده بود. ما اولش نشستیم فقط خوردیم. یکی از دشمنای منم بود که چون نمی خواستم سرش انرژی بذارم کلا طبیعی کردیم و اونم از اولش داشت ادا درمی آورد و می خندوند. من ولی بیشتر تو نخ اون بچه بودم. از تورنتو اومده . بعدش قرار شد فیلم ببینیم. وای خدایا حالم از هرچی فیلمه دیگه بهم می خوره. بچه ها نشسته بودند دنبال فیلم می گشتند. یکی گفت چطوره فیلمو بذاریم تولد ویولت ببینیم تا شما بخواین تصمیم بگیرین دیر شده. منم از فرصت استفاده کردم گفتم عمرا من بذارم تولد من فیلم ببینین بایدبرقصین مثلا تولده ها. خلاصه ما یه کم این کارتون شاهزاده و قورباغه رو دیدیم ولی بعدش بچه ها حوصلشون سررفت و گیر دادن حالا که ویولت گفته پس باید برقصه. خلاصه اون دوست کوچولوی ما هم خیلی خوشگل و ادمیزادی می رقصید و همه از رقصش لذت بردند. خودشم خیلی حال کرده بود گفت بعد دوماهی که اومدم اینجا  این دفعه اولیه که اومدم پارتی! البته اون اهل همه چی هستش و هی به ما می گفت برم بالا درینک بیارم. سیگارشم بغل گوشش بود. اخرشم رفت ابجوهاشو اورد پایین دیگه بچه ست چیکارش کنیم.هرچی بگیم که نکش و نکن یا می گه دارم ترک می کنم یا زیاد نمی خوررم یا تو هم بیا بخور یا بیا بریم لوییس من چهار تا لیوان بهت می دم سردرد نمی گیری!! بقیه کاراشم مثل وید و حشیش  ماری جوانا واسه کنجکاویه  وفقط یه باره و ازاین حرفا.    

 

جدا از این مسائل کلی عکس خنده دار گرفتیم و من و مهسا از بس خندیدم زله شدیم. یه دونم رقص چاقو بود که واقعا خیلی استیوپید بود مخصوصا وقتی من چاقو رو گرفتم چون نمی دونستم چیکارش کنم وهی می خواستم بزنم تو چش و چار مردم خلاصه فیلمش هم گرفته شد. اقا خواستی با چاقو برقصی تهشم بگیر هاهاها  

 

زندگی میانبر ندارد

من تقریبا هرروز خدا یه جایی پلاسم. بذار ببینم تو این هفته یه بعد از ظهر با مهسا رفتیم مک دونالد پیاده از دانشگاه. خوبیش اینه که دانشگاه تقریبا به خیایون اصلی بیشه زار که مرکز خرید هم هست نزدیکه به نسبت. شب بعدیش رفتم خونه رضا مریم. شب بعدیش دوباره با مهسا رفتم یه رستوران چینی که کلی غذا خوردم. امشب یه مراسم خداحافظی پارتی بود. ما همیشه یه فیلم هم می بینیم*. صبح با بروبچ رفتیم خرید. ظاهرا خوابگاه ماهی یه بار برای سوپر استور سرویس داره و خوب من امروز برای اولین بار رفتم و سه چهار تا از رفقای ایرونی رو هم دیدم. تازه من و لیلا به سوپر استور بسنده نکردیم. لاندن دراگز و هول سیل هم رفتیم و برگشتیم ولی شونم شیکست با اون کوله سنگین. 

 

امروز هوا به شدت عالی بود روی تابلوی بزرگ خیابون هشتم زده بود چهاردرجه اون موقع. من با یه کاپشن کوتاه بهاره رفته بودم و انصافا آفتابش گرم بود. کاپشن کوتاه خیلی خوبه من عاشقشم.   

 

 

انصافا من یه چنین آبگوشت لاکشری ای تو عمرم نخورده بود بسکه خوشمزه بود عجیب بود. خیلی تزئین شده و خیلی عالی. حتی رضا به جای زردچوبه توش زعفرون ریخته بود . اصلا گوشت گوسفند این دفعه عالی بود. از ایرانم بهتر. ما هردفعه می ریم اونجا ازبس همه چی می خوریم می ترکیم. 

 

آخرشبم فیلم بله برون خواهرمو دیدیم و دوستان کلی اظهار نظر فرمودند. همه متفق القول بودند که هیچ شباهتی به هم نداریم. اون خیلی سفیده. منم که سیاهم.  گلنوش خواهرزادم اونجا وسط وایستاده بود و با دقت داشت نگاه می کرد یه کمی هم اخماش تو هم بود. جان آخی. فرمودن به خالش رفته از اخلاق.   

 

کلا ولی هیچ نتیجه گیری خاصی نشد به جز اینکه پسر ایرانیا تشویق به زن گرفتن شدن. با اون شوهرخواهر عصا قورت داده بنده اینا دیدن اه پس اوضاع زیادم بد نیست و یه دختر خوشگل گیرشون میاد که البته همینطوره.  

 

کلا هرکسی یه سرنوشتی داره دیگه. من فکر می کنم هرکاری لازم باشه آدم انجام بده انجام می ده. من زیاد ازدواج کردن و نکردنش برام مهم نیست. منتها چیزی که هست اینه که جلوی شتاب زندگی رو هیچ جوری نمیشه گرفت. توی زندگی خیلی راحت باید تشخیص بدی چه کاری ازت بر میاد چه کاری برنمیاد. من وقتی دوستای متاهلم رو می بینم تو رشته خودم که الان بچه دارن و مدام می نالن با خودم می گم اینا اشتباه کردن. فکر کردند میانبر می زنن همه چیز رو با هم خواهند داشت همه قله ها را تصاحب خواهند کرد غافل از اینکه بابا جان یک روز بیست و چهار ساعت بیشتر ندارد. از هرجا که بزنی یک جای دیگه کم میاری. اینو بفهم. ماها به اونچه در پیش گرفتیم  و به خودمون و به سلامتی خودمون و به جامعه متعهد هستیم. اگر بچه می خوای برو بچه داری کن اگر شوهر می خوای برو شوهرداری کن. یک کاری رو درست و کامل انجام بده. اگر یه رشته خیلی سخت بخوای بخونی به فوق لیسانس و کار قناعت کن یا زندگی ات را برایش وقف کن تا تمام شود.

 

The education*-2009