من در بیشه زار

I cry in the woods

من در بیشه زار

I cry in the woods

محارب

وای این چه جور دینیه که ما داریم. نمی دونم شایدم واقعا زندگی هم اینقدرها چیز مهمی نیست.  نه واقعا نیست دیگه. حالا اینایی که اعدام می کنند ایشالا برن جای بهتر از دست این دم و دستگاه راحت بشن. کاش می شد یه فیدبکی ازشون گرفت. 

خوب ماها هممون که با این نظام مخالفیم محارب محسوب می شیم عملا. تکلیفمون هم معلومه.

Obsessed

من آبسسد شدم. با خودکشی! همش بهش فکر می کنم. دیشب نمی تونستم بخوابم. اصلا هیچ هدفی نمی تونم برا زنده بودنم بتراشم. سی سال زندگی کافیه. سی سال برای اینکه ثابت کنی کی هستی کاملا کافیه. حتی اگر هدف تکامل باشه بازم سی سال کافیه. یک پدیده ای هستش به اسم عشق که مال دنیا نیست من فهمیدم اگر عشق توی قلب آدم باشه اون رو همه جا با خودش می بره. 

فکر شو بکن من هیجده سالم بود خونمونو ترک کردم. بیست و دو سالم بود دانشگاه رو ترک کردم بعد بیست و چهار سالم شد کارمو ترک کردم بعد بیست و شش سالم شد که تصمیم گرفتم همه اون زندگی رو ترک کنم و پشت سر بذارم. الان اینجام. گفتم می خوام برم یه جای دنیا که اینقدر دور باشه و غیر قابل دسترسی که بتونه منو خوشحال نگهداره. تنها جایی که برای ترک اینجا به فکرم می رسه به خاطر ترک همه سختیهایی که نمی دونم چی هستن ترک دنیاست. در حقیقت ترک دنیا یک روش انتقام گرفتن از همه چیزهایی است که زندگی روح و روان تو رو در اختیار دارند و آزار می دن. 

 

پ. ن نترسین بابا این یک نوشته بود فقط.

امان از چینی ها

یه مقاله با نویسنده های چینی به من محول شده که داوری کنم. الان سرم سنگین شده از این همه روانی مطلب. ترجمه لفظ به لفظ از چینی به انگلیسی شده.  رفرنسها همه به زبان چینی ان آخرشم برای اینکه دهنت سرویس بشه یک بلوک دیاگرام چینی ام گذاشته. دلم می خواد ریجکتش کنم همین الساعه باز می گم بذار یه آوانس بدم. 

به نظر من چین آخرین و بدترین جا برای علم آموزی بوده وگرنه پیامبر نمی گفت "حتی اگر شده به چین بروید"

رفع ابهام

بنده برای روشن شدن اذهان اینجا بنویسم که این مطالب بیشتر جنبه مسخره  و بلف داره. من تا حالا دوساله که اینجا م نه عین آدم یه کامیونیتی ثابت دارم و نه می تونم بگم دوستی ندارم. حالا حاج خانوم فرمودن یالا بگو "این" کیه؟ 

ای این تو کی هستی؟ بیا منو بگیر * بابا بیا بشین آلبومهای منو ببین دو تا آدم بکسان تو اونا پیدا کردی من بهت جایزه میدم. 

 

یاد یه جمله خنده دار افتادم دیشب  سر مشرق و مغرب و جغرافی بحث می کردیم هی این بچه ها به من ایراد می گرفتن. آخرش یکی می گه  

"تو که اینقدر 'تاریخت ' خرابه چطوری تو کنکور 'پنج "شدی؟؟ 

 

من مرده بودم ها. 'این' کلا خیلی بچه خنده داریه و خودش فکر می کنه خیلی زبله ولی خیلی سوتی هم زیاد میده. حتی سرخودشم کلاه می ذاره. "این" یکی دیگه است ولی اینم مثل اونی که ما خونش بودیم بچه خوبیه و حیوون* نیست.     

 

یه مطلب دیگه هم اینکه ما بلف بازی کردیم و من بردم!  همه به من در طول بازی می گفتند که تو کنسروی * ولی من همه رو با معصومیت تمام بلف زدم ووقتی دو ورق آخر رو بر خاک گذاشتم و گفتم دو تا آس!!! همه فریاد زدن بلفه بلفه! ولی ای وای بر شما که بلف نبود و منم با خوشحالی مشت گره کرده را به علامت پیروزی به هوا بردم. 

----------------------------------------------------

* یکی از دوستامون که نماینده مادربزرگش در بیشه زاره همش داره منو به این و او بند می کنه!

*درراستای اصطلاحات قبلی 

* کنسرو اختراع خودمه یعنی کانزروتیو

پوچی

هرچی سنت بالاتر می ره این احساس رو بیشتر حس می کنی. تنها فرق زندگی ما با بقیه آدمهای عادی اینه که ما نمی دونیم فردا قراره چی به سرمون بیاد. من اون روز اومدم دعا کنم خدایا من برای آینده و شغل و مسائل مالی چیکارکنم بعد آخرش گفتم ده ساله دعام شده همین چیزا. یه روز می خوای درس بخونی یه روز می خوای دنبال کار بگردی فرداش مریض شده پس فردا هشتت گروه نهت می مونه. واقعا خجالت آوره. منتها زندگی همینه. پول نداشته باشی میفتی به گدایی و هرزگی*!  

خلاصه این زندگی منه. حرص به دست آوردن چیزی رو ندارم. افسرده هم نیستم خیلی هم خوشحالم. این بزرگترین دستاورد فرار از ایرانه. دیگه اون محیط اذیتت نمی کنه. ولی استرسهای اینده هست....

 

من امروز کلی تو افیس چیز میزخوردم و تصمیم نداشتم شام بخورم ولی بچه ها زنگ زدن اصرار کردن رفتیم شام وینگز. حالا تا فردا یک کیلو زیاد شدم.  

 

یکی به من گفت متولدچه سالی هستی؟ گفتم فلان سال. گفت اه اصلان بهت نمی خوره. چی بگه آدم!؟ سنت همینه دیگه. گفتم آره یه خواهر بزرگتر داشتم مرده شناسنامش مونده برای من.  

این بچه خوبیه و مریم همیشه  عقیده داره دوست پیدا کردن کارراحتی نیست و معمولا آدمهایی که انسان باشن رو میارن تو گروه ما. وگرنه که اینجا هم اراذل هستند مثل برفزار ولی ما فقط باهاشون تو دپارتمان بگو بخند داریم خلاصه بین قبلیا این خوب دراومده فعلا. یه بار ناهار مهمون کرده. امروزم رفتیم آفیسش گفتیم برا ی ما قهوه درست کن *.  گیرم نمی ده سنشم کمه ولی هایپرم نیست .یکی دیگه بود دوبارخوبی کرد بعد یه مدت که بحثمون شد ایمیل زد به من بدوبیراه گفت. به بقیه خودم لگد می زدم. مثل اون که دم در خونم بهش گفتم نیا تو. دیگه کلا یه کاری کردم که باهاش هیچ رفت و امدی نباشه. چندروزپیش دیدمش یه تیکه کاغد دستم بود افتاد اونم برگشت گفت هی دپارتمان ما رو کثیف نکنیا. منم با ته کفش پامو گذاشتم رو کاغذ وهل دادم طرفش. رضا بعدا تو اسانشور به من خندید ولی من طبیعی کردم یعنی نمی دونم موضوع چیه.  ولی خوشبختانه چندتا دختر دوروبراین یارو هست.  هووهای منن اونا! معمولا هرکیو رضا اینا میارن تو گروه بعد یه مدت باید لگد اندازیهای منو تحمل کنه. یکی بود اینقدر تنها بود بیچاره گریش می گرفت. تنها دختری ام که انگار می شناخت من بودم اینجا. ولی الان کلی خوب و خوشحاله و ازدواج کرده. ما اون موقع که مجرد بود اصلا تحویلش نمی گرفتیم. اصلا ادم حسابش نمی کردیم.  

تو یه سیستم دیگه ای بود. 

 

 دیم دیم دیم دیم هرقدم که با تو رفتم هنوزم به خاطرم هست کوچه ها تموم نمی شد حتی کوچه های بن بست... 

 

* این از اصطلا حات مرحوم هدایت است 

*For to go!!